گنجور

 
اسدی توسی

سپهدار گفتش سر سرکشان

که از جان مرا خوب دادی نشان

ولیکن چو رفتنش را بود گاه

کجا باشدش جای و آرامگاه

ورا گفت بر چارمین آسمان

بود جای او تا به آخر زمان

به قندیلی اندر ز پاکیزه نور

بود مانده آسوده وز رنج دور

چو باشد گه رستخیز و شمار

به تن زنده گرداندش کردگار

گزارد همه کارش از خوب و زشت

گرش جای دوزخ بود گر بهشت

ره ایزد ار داند و جای خویش

شود باز آنجا که بودست پیش

یکی دیگرش زندگانی بود

کزآن زندگی جاودانی بود

کند هم بود هر چه رای آیدش

هرآن کام باید به جای آیدش

وگر زآنکه جانی بود تیره بین

نه آرایش داد داند نه دین

بماند چو بیچاره ای مستنمد

چو زندانیی جاودانه به بند

خرد مایه ور گوهری روشنست

چو جان او و جان مرو را چون تنست

ز هرچ آفریده شد او بد نخست

همه چیزها او شناسد درست

چراغیست از فره کردگار

به هر نیک و بد داور راست کار

روان را درستی و بینایی اوست

تن مردمی را توانایی اوست

چو چشمی است بیننده و راهجوی

که دادار را دید شاید در اوی

چو شاهی است دین تاجش و دادگاه

دل پاک دستور و دانش سپاه

همه چیز زیر و خرد از برست

جز ایزد که او از خرد برترست

درختی است از مردمی سایه ور

هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر

ز دوده یکی آینست از نهان

که بینی در او چهر هر دو جهان

بر آیین الف وار بالای راست

به هر جانور بر بر او پادشاست

ز دادار امید و فرمان و پند

مر آنراست کاو از خرد بهره مند

خرمند اگر با غم و بی کس است

خرد غمگسار و کس او بس است

بپرسید دیگر که تن را خورش

پدیدست هم پوشش و پرورش

خور و پوشش جان پاکیزه چیست

که داند بدان پوشش و خورد زیست

چنین گفت کز پوشش به کزین

مدان چیز جان را به از راه دین

شنیدم که رفته روان ها ز تن

بنازند یکسر به نیکو کفن

همان پوشش است این کفن بی گمان

که هرگز نساید بود جاودان

خور جان هم از دانش آمد پدید

که جان را به دانش توان پرورید

بود مرده هر کس که نادان بود

که بی دانشی مردن جان بود

بپرسید بازش که مرگی چه چیز

همان مرده از چند گون است نیز

چنین گفت داننده دل برهمن

که مرگی جداییست جان را ز تن

دوگونه است مرده ز راه خرد

که دانا بجز مرده شان نشمرد

یکی تن که بی جان بماند به جای

دگر جان نادان دور از خدای

چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند

زیان نیست گر بر تن آیدگزند

دگر باره پرسید گردگزین

که ای بسته بر اسپ فرهنگ زین

خور جان بگفتی کنون گوی راست

چه چیزست جان نیز و جایش کجاست

چنین گفت دانا که جان نزد من

یکی گوهر آمد تمامی تن

چه گویا چه بینا چه فرهنگ گیر

چه بیداری او را چه دانش پذیر

صفتهاست او را هم از ساز او

کزایشان شود آگه از راز او

چو مرگی ز تن برگشایدش بند

ز دو گونه افتد به رنج و گزند

گر اندر طبایع فتد گرد گرد

و گر سوی دوزخ شود جفت درد

ز جان و ز جایش نمودمت راه

اگر دانشی نیز خواهی بخواه

سخن اندکی گفتم از هر چه بود

ولیکن دراو هست بسیار سود