گنجور

 
اسدی توسی

دل پهلوان گشت از او شاد و گفت

دگر پرسشی نغز دارم نهفت

چه برناست آبستن و گنده پیر

هم از وی بسی بچه گردش به شیر

به ناز آنچه زاید همی پرورد

چو پرورد بکشد هم آن گه خورد

جهانست گفت این فژه پیرزن

بچه جانور هر چه هست انجمن

کرا زاد پرورد و دارد به ناز

کشد پس کند ناپدیدار باز

دگر گفت کآن گاو پیسه کدام

که هستش جهان سر به سر چارگام

به رنگی دگر نیز هر پای اوی

به رفتن نگردد تهی جای اوی

ده و دو ست اندام او هر چه هست

هر اندام را استخوانست شست

به پاسخ چنین گفت دانش سگال

که این گاو نزدیک من هست سال

خزان و زمستان تموز و بهار

به هر رنگ پای وی اند این چهار

ده و دو کش اندام گفتی به هم

به شست استخوان هریک از بیش و کم

مه سال بیش از ده و دو نخاست

شب و روز هر ماه شست است راست

دگر گفت چون جان آشفتگان

یکی خوابگه چیست پر خفتگان

دو چادر همیشه برآن خوابگاه

کشیده یکی زرد و دیگر سیاه

مر آن خفتگان را کی افتد شتاب

که بیدار گردند یک ره ز خواب

چنین گفت کاین خوابگاه این زمیست

برو خفتگانیم هرچ آدمیست

دو چادر شب و روز دان گرد گرد

که برماست گاهی سیه گاه زرد

از این خواب اگر کوته ست ار دراز

گه مرگ بیدار گردیم باز

دگر گفت بر هفت خوان پر گهر

چه دانی یکی مرغ بگشاده پر

کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست

خورش نیز هر چند افزونترست

نه گوهر همی کم شود در شمار

نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار

برهمن در پاسخش برگشاد

که این هفت خوان کشورست از نهاد

گهر جانور پاک دان مرغ مرگ

که هستیم با او چو با باد برگ

همی تا خورد جانور بیشتر

نه او سیر گردد نه کم جانور

ازاین به مرا راه گفتار نیست

سخن را کرانه پدیدار نیست

سپهبد پسندید و گفت از خرد

سخن های نغز این چنین در خورد

کنون از ستودانت پرسم سخن

که کردست و کی بودش آغاز و بن

بدان سان بزرگ استخوانهای کیست

فرازش نبشته بر آن سنگ چیست

برهمن ز کس گفت نشنیده ام

من اش همچنان استخوان دیده ام

نبشته چنین است بر خاره سنگ

که گیتی به کس برندارد درنگ

به مردی منازید و بد مسپرید

بدین مرده و کالبد بنگرید

بترسید از آن دادفرمای پاک

که چونین کسی را کند می هلاک

ببد خیره دل پهلوان ز آن شگفت

ببوسیدش وساز رفتن گرفت

به خواهشگری زاو درآویخت پیر

کز ایدر مرو امشب آرام گیر

به جای آمد آن چت ز من بود رای

تو نیز آنچه رای من آور بجای

چنان دان که رفتن رسیدم فراز

بباید شد ار چند مانم دراز

چو پیریت سیمین کند گوشوار

از آن پس تو جز گوش رفتن مدار

تن ما یکی خانه دان شوره ناک

که ریزد همی اندک اندکش خاک

چو دیوار فرسوده شد زیر و بر

سرانجام روزی درآید به سر

جوانیم بد مایه خوبیم سود

جهان دزد شد سود و مایه ربود

سپهر از برم سال نهصد گذاشت

کنون اسپ از آن تاختن بازداشت

قدم کرد چوگان و در زخم اوی

ز میدان عمرم به سر برد گوی

چو فردا ز یک نیمه بالای روز

شود در دگر نیمه گیتی فروز

بدان مرز رخشنده زین مرز تار

گذر کرد خواهم سوی کردگار

مشو تا تنم را سپاری به خاک

چو من جان سپارم به یزدان پاک

سپهبد پذیرفت و آرام کرد

همه شب ز بهرش همی خورد درد

گه چاشت چون بود روز دگر

بیآمد برهمن ز کازه به در

ازو وز گروه خواست پوزش نخست

شد آن گه بدان چشمه و تن بشست

بر آیین خویش از گیا بست ازار

خروشان شد از پیش یزدان به زار

براند آب دو چشم از آن چشمه بیش

همی خواست ز ایزد گناهان خویش

سرانجام چون لابه چندی شمرد

دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد

سپهدار با خیل او همگنان

گرفت از برش مویه غمگنان

به آیین کفن کردش و دخمه گاه

وز آن جایگه رفت نزد سپاه