گنجور

 
اسدی توسی

سوی قرطبه رفت از آن جای شاد

یکی شهر خوش دید خرم نهاد

به نزدیک او ژرف رودی روان

که خوشیش در تن فزودی روان

از آن شهر یک چشمه مردی سیاه

بدان ژرف رود آمدی گاه گاه

ز شبگیر تا نیم شب زیر آب

بدی اندر او ساخته جای خواب

نهالی به زیرش غلیژن بدی

زبر چادرش آب روشن بدی

نه زآب اندکی سر برافراشتی

نه چون ماهیان دم زدن داشتی

همان کرد پیش سپهدار نیز

سپهبدش بخشیدش بسیار چیز

وز آن جا شتابان ره اندر گرفت

به نخچیر کردن کمان بر گرفت

به گلرخش روزی سپرده عنان

همی تاخت بر دم گوری دمان

سرانجام از او گشت نادیده گور

شد او تشنه و مانده در تف هور

به کوهی بر آمد همه سنگ و خار

تنی چندش از ویژگان دستیار

رهی دید بر تیغ کهسار تنگ

بر آن ره ستودانی از خاره سنگ

بدو در تن مرده ای سهمناک

شده استخوانش از پی و گوشت پاک

سرش مهتر از گنبدی بد بلند

گره گشته رگ ها بر او چون کمند

دو دندانش مانند عاجین ستون

یکی ساقش از سی رش آمد فزون

به سنگی درون کنده خط ها بسی

بد از برش و نشناخت آن را کسی

همی هر که بد لب به دندان گرفت

در آن کالبد مانده زایزد شگفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode