گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

دگر ره گفت رامین ای سمنبر

دلم را هم تو دادی هم تو می‌بر

چه باشد گر تو از من سیر گشتی

همان کین مرا در دل بکشتی

مرا در دل نیاید از تو سیری

ندارم بر جفا جستن دلیری

ز تو تندی و از من خوش زبانی

ز تو دشنام و از من مهربانی

به آزار تو روی از تو نتابم

که من چون تو یکی دیگر نیابم

اگر تو برکنی یک چشمم از سر

به پیش دستت آرم چشم دیگر

مرا چندین به زشتی نام بردی

چنان دانم که خوبی یاد کردی

مرا نفرین تو چون آفرینست

که گفتارت به گوشم شکرینست

اگرچه در سخن آزار جویی

ز تندی سربه سر دشنام گویی

خوش آید هرچه تو گویی به گوشم

تو گویی بانگ مطرب می‌نیوشم

چو تو خامش شوی گویم چه بودی

که دیگر باره آزاری نمودی

به گفتاری زبان را برگشادی

وگرچه مر مرا دشمان دادی

بدان گفتار کم درمان نمایی

دلم را هم بدان دردی فزایی

اگرچه بینم از تو درد و خواری

همی دارم امید رستگاری

همی گویم مگر خشنود گردی

زیان دوستی را سود گردی

منم امشب نگارا چون یکی کس

که شیرش پیش باشد پیلش از پس

دلش باشد ز بیم هردو خسته

بلا بر وی ز هر سو راه بسته

گر اینجایم تو خود با من چنینی

که همچون دشمنان با من به کینی

وگر برگردم از پیشت ندانم

که جان از برف و باران چون رهانم

میان این دو پتیاره بماندم

ز دو پتیاره بیچاره بماندم

اگرچه مرگ باشد آفت تن

به چونین جای باشد راحت من

کنون گر مرگ جانم در ربودی

مرا زو درد دل یکباره بودی

اگر چه مرگ جانم را بخستی

تنم باری ازین سختی برستی

تنم در آب دیده غرقه گشته‌ست

جهان بر من چو زلفت حلقه گشته‌ست

دلم داری در آن زلف معنبر

ندانم چون روم بیدل ازیدر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode