چو از نخچیر باز آمد رفیدا
یکایک راز بر گل کرد پیدا
که رامین کینه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت بنمود
اگر جاوید وی را آزمایی
دلش جویی و نیکویی نمایی
همان مارست هنگام گزیدن
همان گرگست هنگام دریدن
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
اگر صد ره بپالایی مس و روی
به پالودن نگردد زر خود روی
و گر صد بار بر آتش نهی قیر
نگیرد قیر هرگز گونه شیر
اگر رامین به کس شایسته بودی
وفا با ویسهٔ بانو نمودی
چو رامین ویس و موبد را نشایست
ترا هم جفت او بودن نبایست
دل رامین همیشه زود سیرست
ز بدسازی و بدخویی چو شیرست
چو او را با دگر کسها ندیدی
ز نادانی هوای او گزیدی
چه مهر و راستی جستن ز رامین
چه اندر شوره کِشتن تازه نسرین
چرا با بی وفا پیوند جستی
چرا از زهر فعل قند جستی
و لیکن چون قضا را بودنی بود
ازین بیهوده گفتن با تو چه سود
چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر
چو نخچیری بد اندر دل زده تیر
گره بسته میان ابروان را
به خون دیدگان شسته رخان را
به بزم شادخواری در، چنان بود
که گفتی مثل شخصی بی روان بود
گل گلبوی پیش او نشسته
به رخ بازار بت رویان شکسته
به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش برآهخته زبانه
به پیکر نغز چون ماه دو هفته
به مه بر، لاله و سوسن شکفته
ز رخ بر هر دلی بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تیر آرش
چنان بد پیش رامین آن سمنبر
که باشد پیش مرده گنج گوهر
تنش بر جای مانده دل نه بر جای
همی گفته ز مهرش هر زمان وای
دل او را چنان آمد گمانی
که هست آن حالش از مردم نهانی
به دل مویه کنان با یوبهٔ جفت
نهان از هر کسی با دل همی گفت
چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هم خرم نشسته مهربانان
مرا این بزم و این ایوان خرم
به دل ناخوشترست از جای ماتم
چنان آید نگارم را گمانی
که من هستم کنون در شادمانی
ندارد آگهی از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم
همانا گوید اکنون آن نگارین
که از مهرم بیاسودهست رامین
نداند حالت من در جدایی
بریده ز آشنایان آشنایی
همی گوید کنون آن دلبر من
برفت آن بی وفا یار از بر من
به شادی با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست
نداند تا برفتم از بر او
همی پیچم چو مشکین چنبر او
قضا چهنوشت گویی بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من
چه خواهم دید زان سرو سمنبوی
چه خواهم دید زان ماه سخنگوی
نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمین باشد ستم بر
ز بس خواری کشیدن چون زمینم
ز بس رنج آزمودن آهنینم
بفرسودم ز رنج و درد و تیمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
روم گوهر ز کان خویش جویم
همان درمان جان خویش جویم
مرا درد آمد از نا دیدن دوست
کنون درمان من هم دیدن اوست
که دیدهست ای عجب دردی به گیهان
که چون او را بدیدی گشت درمان
مرا شادی و غم هردو از آنست
که دیدارش مرا خوشتر ز جانست
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا از کار خود چندین گریزم
جرا درد از طبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم
نجویم بیش ازین با دل مدارا
کنم رازش به گیتی آشکارا
مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدین حالم مدارا نیست درخور
روم با دوست گویم هر چه گویم
مگر زنگ جفا از دل بشویم
و لیکن من ز بیماری چنینم
نمانم زنده گر رویش نبینم
هم اکنون راه شهر دوست گیرم
که گر میرم به راه دوست میرم
نهندم گور باری بر سر راه
همه گیتی شوند از حالم آگاه
غریبانی که خاکم را ببینند
زمانی بر سر گورم نشینند
ببخشایند چون حالم بدانند
به نیکی بر زبان نامم برانند
غریبی بود کشته شد ز هجران
روانش را بیامرزاد یزدان
غریبان را غریبان یاد آرند
که ایشان یکدگر را یادگارند
همه جایی غریبان خوار باشند
ازیرا یکدگر را یار باشند
ز مرگ آنگاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن
وگر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامی سخت نیکوست
بکوشیدم بسی با پیل و با شیر
به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر
بسا لشکر که من برکندم از جای
بسا دشمن که من بفگندم از پای
زمین بوسد فلک پیش عنانم
کمر بندد قضا پیش سنانم
ز خواری هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من
ز دست کین دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم
نبودی مرگ را هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودی کمین گاه
ندانم چون روم تنها ازیدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر
مرا تنها ازیدر رفت باید
که گر لشکر برم با خود نشاید
چو من لشکر برم با خود درین راه
ز حال من خبر یابد شهنشاه
دگر باره مرا خواری نماید
ز ویسه هیچ کامم برنیاید
وگر تنها روم راهم به بیمست
که کوه از برف همچون کان سیمست
ز باران دشتها را رود خیزست
ز سرما دام و دد را رستخیزست
کنون پر برف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو
بدین هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روی بر من دل گرانست
نه آمرزد مرا نه رخ نماید
نه بر بام آید و نه در گشاید
نه از خوبی نماید هیچ کردار
نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار
بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نومید جانم رنج بی بر
دریغا مردی و نام بلندم
کمان و تیر و شمشیر و کمندم
دریغا مرکبان راهوارم
دریغا دوستان بیشمارم
دریغا تخت و ایوان و سپاهم
دریغا کشور و شاهی و گاهم
مرا کاری به روی آمد ز گیهان
که یاری خواست نتوانم ازیشان
نهیبم نیست از ژوپین و خنجر
نبردم نیست با فغفور و قیصر
نهیبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلی پر درد و تابست
هنر با دل ندانم چون نمایم
در بسته به مردی چون گشایم
گهی گویم دلا تا کی ستیزی
سرشک از چشم و آب از روی ریزی
همه کس را ز دل شادی و نازست
مرا از تو همه سوز و گدازست
گهی باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمی باشد نه شب خواب
نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان
نه طارم نه شبستان و نه میدان
نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با یاران به میدان گوی بازم
نه در رزم سواران نام جویم
نه در بزم جوانان کام جویم
نه با آزادگان خرم نشینم
نه از خوبان یکی را برگزینم
به جای راه دستان دلافروز
به گوشم سرزنش آید شب و روز
به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان
رونده یاد من بر هر زبانی
فتاده نام من در هر دهانی
چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی
همی گویند بر حالم سرودی
همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان
زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همی گویند هموار
مرا در موی سر آمد سفیدی
هنوز اندر دلم نامد نویدی
نه دور از من خود آن بت روی حورست
که صبر و خواب و هوشم نیز دورست
ز بس زردی همی مانم به دینار
ز بس سستی همی مانم به بیمار
نه پنجه گام بتوانم دویدن
نه انگشتی کمان خود کشیدن
هر آن روزی که من باره دوانم
ز سستی بگسلد گویی میانم
مگر مومین شد آن رویینه پشتم
مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم
ستور من که تگ بفزودی از گور
بر آخر همچو من گشتهست بی زور
نه یوزان را سوی غرمان دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
نه با کُشتیگران زور آزمایم
نه با مِیْ خوارگان رامش فزایم
همالانم همه از بخت نازند
گهی اسپ و گهی نازش طرازند
گروهی با بتان خرم به باغند
گروگی شادمان بر دشت و راغند
گروهی گلشن آرایند و ایوان
گروهی باغ پیرایند و بستان
گروهی را بصر بر راه دانش
گروهی را بدل در آز و رامش
مرا آز جهان از دل برفتهست
دلم گویی که چون بختم بخفتهست
چو پیکم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده
نیارم تن به بستر سر به بالین
مرا هست این و آن هر دو نمد زین
گهی با دیو گردم در بیابان
گهی با شیر خسپم در نیستان
بدین گیتی ندیدم شادکامی
بدان گیتی نبینم نیک نامی
مرا ببرید تیغ مهربانی
ز کام اینجهانی و آنجهانی
همی تا دیگران نیکی سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند
من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پنداری که خود فرزند مهرم
دلا تا کی ز مهر آتش فروزی
مرا در بوتهٔ تیمار سوزی
دلا بی دانشی از حد ببردی
مرا کشتی به غمّ و خود نمردی
دلا از ناخوشی چون زهر گشتی
به مهر از دو جهان بی بهر گشتی
مبادا چون تو دل کس را به گیهان
که بس مستی و بیهوشی و نادان
چو رامین کرد با دل ساعتی جنگ
هم او از دل هزیمت کرد دلتنگ
دلش هرگه ازو پندی شنیدی
چو مرغ سربریده برتپیدی
چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم
کزو بگریخت همچون بددل از رزم
فرود آمد ز تخت شاهوارش
بیاوردند رخش راهوارش
به پشت رخشِ کُه پیکر درآمد
تو گفتی رخش او را پر بر آمد
ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، داستانی را میخوانیم که در آن شخصیت اصلی، رامین، پس از بازگشت از شکار، با دلتنگی و غم از جدایی از ویس، معشوقهاش، روبرو است. او به طور عمیق تأمل میکند که چگونه رابطهاش با رامین دچار مشکل شده و از وفای او ناامید است. شاعر به نوعی احساس میکند که عشق و محبت باید با وفا و صداقت همراه باشد و بیوفایی تنها به درد و غم میانجامد.
رامین، با وجود زیبایی و جذابیت، در درون دچار نارضایتی است و به زندگی بیمعنی و خالی از خوشی خود میاندیشد. او در نهایت به پوچی زندگی و زجر کشیدن از فراق معشوقهاش اعتراف میکند و در پی یافتن درمان برای درد دلش، تصمیم میگیرد راهی به سوی محبوبش برود. در پایان، او متوجه میشود که نباید در راه عشق و محبت هیچ مانعی را بر خود هموار کند و حتی با وجود خستگیها و ناامیدیها، راهی برای رسیدن به عشق حقیقیاش پیدا کند.
هوش مصنوعی: وقتی شکارچی از شکار بازگشت، هر یک از رازهایش را بر روی گل فاش کرد.
هوش مصنوعی: رامین که در دل خود کینهای داشت، در نهایت با محبت وداع کرد و همان احساسی که در دل داشت را نمایان ساخت.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال دل و صفای او باشی و در آزمایشی که از او میکنی، خوبیهایش را نمایان کنی، او را همواره جاویدان خواهی یافت.
هوش مصنوعی: زمانی که خطر نزدیک میشود، همان مار که نیش میزند، و همان گرگ که تکهتکه میکند، در انتظار است.
هوش مصنوعی: اگر درختی تلخ باشد، حتی اگر به آن آب شیرین برسانیم، باز هم میوهاش تلخ خواهد بود.
هوش مصنوعی: هرچقدر هم که طلاینقش به مس و روی را پاک کنی، باز هم نمیتواند به جای طلا درآمد.
هوش مصنوعی: اگر صد بار قیر را بر آتش بگذاری، تغییر نمیکند و همیشه همان قیر باقی میماند؛ قیر هیچگاه به شکل شیر درنمیآید.
هوش مصنوعی: اگر رامین به کسی لایق و شایسته بود، به او وفا میکردی و به بانو خیانت نمینمودی.
هوش مصنوعی: اگر رامین و ویس و موبد سزاوار یکدیگرند، تو هم نباید با او همسان باشی.
هوش مصنوعی: دل رامین همیشه زود خسته و دلگیر میشود از بدیها و رفتارهای زشت، مانند شیر که زود از طعمههایش سیر میشود.
هوش مصنوعی: وقتی او را با هیچکس دیگری ندیدی، از نادانی به او فکر کردی و به او علاقهمند شدهای.
هوش مصنوعی: چه معنای خوبی میتوان از عشق و صداقت در زندگی داشت، در حالی که در دل کشوری خشک و بیثمر، زیبایی و شگفتیِ تازگی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: چرا با کسانی که وفادار نیستند رابطه برقرار کردی؟ چرا از اثرات بد رفتار آنها فاصله نگرفتی؟
هوش مصنوعی: اما از آنجا که تقدیر و سرنوشت کاری از پیش نمیبرد، صحبت کردن دربارهاش با تو هیچ فایدهای ندارد.
هوش مصنوعی: وقتی رامین به خانه برگشت، مانند تیراندازی بود که تیرش به دلش نشسته و درد عمیقی در وجودش ایجاد کرده است.
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به چهره و زیبایی محبوب خود اشاره میکند. او از یک گره یا خط در ابروان محبوب سخن میگوید که به خاطر اشکهایش از زیباییاش کاسته شده است. این اشکها نشاندهندهٔ غم و اندوه اوست و به نوعی تأثیر عواطف بر شکل و حالت چهره را بیان میکند.
هوش مصنوعی: در محفل شادمانی، فضا به گونهای بود که گویی کسی در آنجا حضور ندارد و به نوعی بیاحساس و خالی به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: گل با عطر دلانگیزش در پیش او نشسته و در بازار، بتهای زیبا شکسته و ناامید به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: سرو جوانی که به سمت آسمان رشد کرده، مانند شعلهای است که از آتش بیرون میجهد.
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و طراوت طبیعت اشاره شده است. به گلها و گیاهان زیبا مانند لاله و سوسن که در فصل بهار شکوفا میشوند، اشاره شده و به تشبیه آنها به ماه پرداخته شده که نشان دهنده زیبایی و دلانگیزی این پدیدههاست. به طور کلی، این عبارت به شور و نشاط دوباره طبیعت در زمان شکوفایی گیاهان میپردازد.
هوش مصنوعی: از چهرهات در دل هر کسی آتشی شعلهور میشود، مانند تیر آرش که از نوک تیرش غم و درد را منتقل میکند.
هوش مصنوعی: به قدری وضع رامین در برابر سمنبر بد شده است که این وضعیت، همچون حالتی است که گنجینهای ارزشمند در برابر یک مرده قرار گیرد و هیچگونه ارزشی نداشته باشد.
هوش مصنوعی: دل من هنوز تحت تأثیر عشق اوست و هر لحظه که به یادش میافتم، حسرت میخورم.
هوش مصنوعی: دل او به گونهای بود که گمان میکرد حالش از دیگران پنهان است.
هوش مصنوعی: دل به یاد یار مینالد و با همسرش به صورت پنهانی راز دل را میگوید و از دیگران دوری میجوید.
هوش مصنوعی: چقدر زیباست که جوانان در یک مجلس شاد و سرزنده گرد هم جمع شوند و با مهربانی در کنار هم باشند.
هوش مصنوعی: این مهمانی و این فضای شاداب برای من، از جای غم و اندوه هم دلگیرتر است.
هوش مصنوعی: نگار من به قدری خوشحال است که فکر میکند اکنون من نیز در اوج شادی هستم.
هوش مصنوعی: دنیای اطرافم از حال و روز من خبر ندارد و من مانند کسی هستم که نیازمند و دلbroken هستم.
هوش مصنوعی: اکنون آن محبوب زیبا میگوید که از عشق من آسودهاست و به آرامش رسیده.
هوش مصنوعی: کسی از حال و روز من در دوری و جدایی خبر ندارد، حتی کسانی که با من آشنا هستند.
هوش مصنوعی: دلبر من که همیشه به او دل بسته بودم، اکنون رفته و آن یار بیوفا دیگر در کنار من نیست.
هوش مصنوعی: او به همراه معشوقش با شادی در کنار هم نشسته و احساساتش به قدری شدید است که فضای دلش را به شور و هیجان آورده است.
هوش مصنوعی: او نمیداند که وقتی از کنار او میروم، چگونه مانند چنبر مشکی دور خود میپیچم و او را ترک میکنم.
هوش مصنوعی: سرنوشت چه بر من نوشته است، نمیدانم با من چه خواهد کرد، ای ستارهام!
هوش مصنوعی: من چه چیزی از آن سرو خوشبو خواهم دید؟ و چه چیزی از آن ماهی که سخن میگوید؟
هوش مصنوعی: نه در دنیا کسی مثل او ستمگر است و نه مثل من بر زمین ستمی وجود دارد.
هوش مصنوعی: به خاطر تحمل زیادی که داشتهام، به اندازهی زمین خوار و درماندهام و به خاطر رنجهایی که کشیدهام، مثل آهن محکم و استوار شدهام.
هوش مصنوعی: من از رنج، درد و زحمت به شدت خسته شدهام و نه به حالتی رسیدهام که چیزی را تحمل کنم، نه چنان شدهام که بخواهم بار سنگینی را تا زمان مرگ بر دوش بکشم.
هوش مصنوعی: من به جستجوی گوهر و ارزش واقعی خود میروم، زیرا همانطور که به دنبال جواهرات هستم، در واقع در پی درمان و نجات جان و روح خود نیز هستم.
هوش مصنوعی: من از دوری دوست رنج میبرم و حالا تنها راه درمانم این است که او را ببینم.
هوش مصنوعی: عجب است که در دنیا کسی مانند او را دیده باشد؛ زیرا وقتی او را ببینی، همه دردها و مشکلاتت به یکباره درمان میشود.
هوش مصنوعی: من هم شادی و هم غم را تجربه میکنم، چون دیدن او برایم از خود زندگی هم لذتبخشتر است.
هوش مصنوعی: چرا با شانس و سرنوشت خود اینقدر درگیری دارم؟ چرا از وظایف و مسئولیتهایم اینقدر دوری میکنم؟
هوش مصنوعی: چرا باید درد خود را از پزشکم پنهان کنم؟ اگر بیش از این تلاش کنم، درد و مصیبت بیشتری به سرم میآید.
هوش مصنوعی: دیگر نمیخواهم با دل خود به ملایمت رفتار کنم، زیرا راز او را در دنیا نمایان میکنم.
هوش مصنوعی: آب جدایی از من گذشته و حالا به این وضعیت دچار شدهام که تاب و تحمل آن را ندارم.
هوش مصنوعی: میخواهم با دوستم هر چیزی که در دل دارم بگویم، به جز اینکه آزردگی و زخم دل را فراموش کنم.
هوش مصنوعی: من از بیماری به این حال افتادهام که اگر چهرهاش را نبینم، دیگر زنده نخواهم ماند.
هوش مصنوعی: هماکنون به سمت شهر محبوبم میروم، چون اگر بخواهم بروم، فقط در راه او میروم.
هوش مصنوعی: من بر سر راه همه، سنگی سنگین میگذارم تا بدانند از چه حالی رنج میبرم.
هوش مصنوعی: افرادی که به سرزمین من سفر کنند، روزی بر سر مزار من خواهند نشست و به یاد من خواهند بود.
هوش مصنوعی: اگر حال مرا بدانند، به خوبی نام من را بر زبان خواهند آورد و برایم دعا خواهند کرد.
هوش مصنوعی: یک غریبه به خاطر دوری و جدایی جانش را از دست داد. خداوند، روح او را مورد رحمت و بخشش قرار دهد.
هوش مصنوعی: بیگانهها را بیگانهها به یاد میآورند، زیرا آنها برای یکدیگر یادگاری هستند.
هوش مصنوعی: همه جا، غریبهها در نظر مردم کمارزش و بیاحتراماند، چون در کنار هم، دوستان و همراهان خود را دارند و به یکدیگر پناه میبرند.
هوش مصنوعی: بایستی به این نکته توجه داشته باشم که مرگ من زمانی مایه شرمندگی خواهد بود که در دستان دشمن به قتل برسم.
هوش مصنوعی: اگر در آرزوی دوست کشته شوم، برای من همان مرگ، نامی بسیار خوب و پسندیده خواهد بود.
هوش مصنوعی: من تلاش کردم با زور و قدرت به مبارزه بپردازم و بر هر دو دشمنان غلبه کنم.
هوش مصنوعی: بسیاری از نیروها را من از مکانشان برکنار کردهام و بسیاری از دشمنان را من به زمین افکندهام.
هوش مصنوعی: زمین به خاطر سلطنت و قدرت من، از فرش تا عرش را میبوسد و تقدیر در مقابل ارادهام تسلیم میشود.
هوش مصنوعی: من به خاطر حقارت و ذلت خود، هر آنچه که بر من گذشته را بر دشمن نیز روا داشتم. حالا فاصله و جدایی از دوست به سراغ من آمده است.
هوش مصنوعی: از دست دشمن و کینهاش رها شدم و به دست عشق و محبت محبوبم گرفتار شدم.
هوش مصنوعی: اگر مرگ هرگز به من نزدیک نمیشد، اینقدر از دوری تو نمیزدم.
هوش مصنوعی: نمیدانم چگونه به تنهایی از این در بیرون بروم، چون نه سپاهی را با خود میبرم و نه راهنمایی دارم.
هوش مصنوعی: مرا تنها از این در رفتن نهی کنید، زیرا اگر بخواهم با لشکری بیایم، بهتر است که به تنهایی نروم.
هوش مصنوعی: وقتی من با لشکر خود در این راه سفر کنم، پادشاه از وضعیت من باخبر خواهد شد.
هوش مصنوعی: بار دیگر از او خواری میبینم و هیچ خواستهای از او برنمیآید.
هوش مصنوعی: اگر تنها بروم، راه رفتن برایم ترسناک است چون کوهها از برف مانند کانهای نقرهای به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: باران در دشتها باعث جاری شدن رودخانهها میشود و از سرما، حیوانات و موجودات در حال حرکت و جنبش هستند.
هوش مصنوعی: اکنون کشور مرو پوشیده از برف است و هوا مانند کافور بر سر درختان سرو میبارد.
هوش مصنوعی: در این زمان سخت و با برف و سرما نمیدانم چگونه به تنهایی در راه بروم.
هوش مصنوعی: مسیر سخت و برفها را بیشتر از این نگران نباش، زیرا من دلم به خاطر چهره زیبای او سنگین و غمگین است.
هوش مصنوعی: او نه از من دلجویی میکند و نه چهرهاش را به من نشان میدهد، نه بر بام میآید و نه در را به رویم باز میکند.
هوش مصنوعی: هیچ عمل نیکو به خاطر خوبی خود نشان نمیدهد و هیچ کلامی در دل پوزشطلبی شنیده نمیشود.
هوش مصنوعی: با ناامیدی و دلخستگی در انتظار نشستهام، انگار که چون حلقهای بر در ماندهام. جانم از رنج و عذاب بیپاسخ خسته و ناتوان شده است.
هوش مصنوعی: افسوس بر این که من مردی هستم با نام و مقام بلند، در حالی که ابزار جنگیام تنها کمان و تیر و شمشیر و دام است.
هوش مصنوعی: ای کاش سواران خوبم در کنارم بودند و ای کاش دوستان فراوانم با من بودند.
هوش مصنوعی: آه، ای کاش تخت و کاخ و سپاه من بازگردد، ای کاش کشور و سلطنت و زمانهام برگردد.
هوش مصنوعی: من در دنیا به مسائلی برخورد کردهام که نمیتوانم از دیگران کمک بگیرم.
هوش مصنوعی: من از هیچ سلاحی نمیترسم و با هیچ قدرتی از جمله فغفور و قیصر نمیجنگم.
هوش مصنوعی: اگرچه چهرهات مانند آفتاب درخشان است، اما من نمیتوانم با دلی پر از درد و مشتاق، در تقابل باشم.
هوش مصنوعی: هنر را نمیتوانم با دل نشان دهم، وقتی که در دلم قفل است، چگونه میتوانم آن را به مردی که در دلش باز است، نشان دهم؟
هوش مصنوعی: گاهی به دل میگویم که چرا همچنان با غم و غصه درگیر استی، در حالی که اشک از چشمانت فرو میریزد و آبِ زلالی از رویت میچکد.
هوش مصنوعی: هر کسی از دل شاد و نرمش لذت میبرد، اما برای من تنها درد و دلسوزی تو وجود دارد.
هوش مصنوعی: گاهی در آتش و گاهی در آب هستم، نه در روزهای من آرامش میباشد و نه در شبها خواب راحتی دارم.
هوش مصنوعی: نه از باغ خوشم میآید، نه از کاخ و ایوان، نه از طارمی (سقفهای زیبا) و نه از شبستان و نه از میدان.
هوش مصنوعی: نه در صحرا با مردم مسابقه میدهم، نه در میدان با دوستانم بازی میکنم.
هوش مصنوعی: نه به دنبال نام و شهرت در میدان جنگ هستم و نه به دنبال لذت و خوشی در مهمانیهای جوانان.
هوش مصنوعی: من نه در کنار آزادگان خوشمرام مینشینم و نه یکی از خوبان را انتخاب میکنم.
هوش مصنوعی: به جای آنکه از زیبایی و خوشیهای زندگی لذت ببرم، همواره صدای سرزنش و منفینگری در گوشم میپیچد و آرامش مرا مختل میکند.
هوش مصنوعی: در این متن به مناطق مختلف ایران اشاره شده است. نویسنده اشاره میکند که کوهستانها و استانهای مختلفی مانند خوزستان، کرمان، طبرستان، گرگان و خراسان وجود دارند. این جملات نمایانگر تنوع جغرافیایی و زیباییهای طبیعی کشور هستند.
هوش مصنوعی: کسی که به یاد من است، در هر زبانی نام من را میبرد و در هر جایی صحبت از من میشود.
هوش مصنوعی: هر جا که بروی و به هر دشت و رود نگاهی بیندازی، صدای زندگی و احساسات درون مرا خواهند گفت.
هوش مصنوعی: در این شهر همه چیز در دست جوانان آگاه است و در دشت، شبانان را میتوان در حال سرودن و خواندن مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: زنان در خانه مشغول کارهای خود هستند و مردان به بازار میروند. من نیز این را به طور مداوم متذکر میشوم.
هوش مصنوعی: سفیدی موی سرم نشان از پیری است، اما در درونم هنوز نشانهای از تازگی و خوشحالی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: آن معشوقی که مانند فرشتههاست، به من نزدیک نیست و در این حال، صبر من، خواب من و حتی عقل من نیز از من دور شدهاند.
هوش مصنوعی: به خاطر زردیِ رنگ و حالتی که دارم، انگار به خاطر ارزش پولی ماندهام، و به خاطر سستی و بیحالیام، به حالت بیمارگونهای دچار شدهام.
هوش مصنوعی: نه میتوانم به سرعت بدوم و نه میتوانم کمان خود را کشیده و تیر بیفکنم.
هوش مصنوعی: هر روزی که من برای دویدن آماده شوم، احساس میکنم که گویی چیزی در درونم از سستی و ناتوانی جدا میشود.
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که آن چهره زیبا و دلفریب مهدی (عج) دل من را مومن کند و آن سنگینی که در دلم وجود دارد، به سبکی و نرمی تبدیل شود؟
هوش مصنوعی: یعنی سردار من که از زمین به سمت آسمان صعود کرد، اکنون در آخرین مرحله، مانند من شده است که بدون کسی دیگر قدرتی ندارد.
هوش مصنوعی: نه یوزها را به سوی غرمان میرانم و نه بازها را به سوی کبوتران پرواز میدهم.
هوش مصنوعی: من نه با قویترینها مبارزه میکنم و نه با نوشندگان مشروب در حال خوشگذرانی، بلکه به دنبال راهی متفاوت هستم.
هوش مصنوعی: من همیشه تحت تاثیر بخت و اقبال خود هستم، گاهی مانند اسب تند و پرشور و گاهی هم در حال لذت و آرامش.
هوش مصنوعی: گروهی با خوشحالی و سرخوشی در باغها و دشتها به سر میبرند و از زیباییهای طبیعت لذت میبرند.
هوش مصنوعی: برخی افراد به تزئین فضای باغ و زیباسازی آن مشغولند و گروهی دیگر به تزئین و آراستن ایوان ها و فضاهای دیگر میپردازند.
هوش مصنوعی: عدهای با چشمان خود به دنبال راههای علم و دانش هستند، در حالی که گروهی دیگر با دل و احساسات خود به دنبال لذت و آرامش میباشند.
هوش مصنوعی: دل من از دنیا عبور کرده و دیگر به آن دلنگرانی ندارد، انگار که بخت من هم خواب رفته و حالتی از بیخبری دارد.
هوش مصنوعی: مانند یک فرستنده، در روز و شب در حال تلاش و کوشش هستم، اما مانند آبی که در چاه به دام افتادهام، از پیشرفت و حرکت بازماندهام.
هوش مصنوعی: نمیتوانم به راحتی دراز بکشم و سرم را بر بالشت بگذارم؛ زیرا هم اینجا و هم آنجا درگیر مشکلات و نگرانیها هستم.
هوش مصنوعی: گاهی در دل خطر و تنهایی با دیوها مواجه میشوم و گاهی در آرامش و امنیت در کنار شیرها میخوابم.
هوش مصنوعی: در این دنیا شادکامی را ندیدم و به همین ترتیب، در آینده نیز امیدی به نام نیک در این جهان ندارم.
هوش مصنوعی: با لطف و محبت خود مرا از این دنیا و دنیای دیگر آزاد کنید.
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به این نکته اشاره میکند که برخی افراد تلاش میکنند تا دیگران را از کارهای خوب خود بهرهمند کنند، در حالی که خودشان نیز باید با توبه و بازگشت به نیکوکاری، به دشمنان خود آسیب نرسانند. به عبارتی، نیکی کردن به دیگران باید با توبه و اصلاح خود همراه باشد تا از بدیها دور شوند.
هوش مصنوعی: من در چالهی عشق و وابستگی گرفتارم، و تو فکر میکنی که من فرزند این وابستگی هستم.
هوش مصنوعی: ای دل، تا کی میخواهی با عشق خود مرا بسوزانی و در درد و رنج نگاه داری؟
هوش مصنوعی: ای دل، تو بیخبر از من خیلی فراتر رفتی و مرا در دریای افسردگی غرق کردی، اما خودت از این وضعیت نمیمیری.
هوش مصنوعی: ای دل، وقتی که از درد و مشکلات مانند زهر تلخ شدی، از عشق و محبت به دو جهان بینصیب خواهی ماند.
هوش مصنوعی: مراقب باش که دل کسی را مانند خودت در دنیا مجروح نکن، زیرا تو خود غرق در شوق و بیخبری هستی.
هوش مصنوعی: رامین مدتی با دل خود درگیر شد و در این جدال، دلش از او شکست و دلتنگ شد.
هوش مصنوعی: هر بار که دلت از او نصیحت یا هشدار گرفت، مانند مرغی که سرش بریده شده، بیقرار و ناآرام شدی.
هوش مصنوعی: رامین در آن مهمانی به قدری ناراحت و دلگیر شد که مانند کسی که از جنگ میگریزد، از آنجا فرار کرد.
هوش مصنوعی: او از تخت شاهی پایین آمد و رخشش را که زیبا و هموار است، نزد خود آوردند.
هوش مصنوعی: در این بیت، سخن از زیبایی و نیرومندی رخش (اسب) است. به طور کلی میتوان گفت که وقتی او در کنار کوه قرار میگیرد، به قدری زیبا و قدرتمند به نظر میرسد که گویی بال دارد و میتواند پرواز کند. این تصویر، ارتباطی عمیق با عظمت و زیبایی طبیعی دارد و نشاندهنده قدرت و روحیهای است که در شخصیت رخش نهفته است.
هوش مصنوعی: هنگامی که به دروازه خارج شد، افرادی که راه و روش خراسان را میشناختند، مسیر را در دست گرفتند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.