گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو با رامین سخنها گفت به‌گوی

شهنشه نیز با ویس پری‌روی

به هشیاری سخنهای نکو گفت

که بر وی نرم شد سنگین دل جفت

ز هر گونه سخن را ساز می‌کرد

به بن می‌برد و باز آغاز می‌کرد

بدو گفت ای بهار مهرجویان

به چهره آفتاب ماهرویان

چه مایه رنج بردم در هوایت

چه مایه درد خوردم از جفایت

دراز آهنگ شد در مهر کارم

که تو بر باد دادی روزگارم

ندانم هیچ خوبی کان ترا نیست

ندانم هیچ نیکی کان مرا نیست

به از ما نیست اکنون در جهان شاه

تو بر خوبان شهی و من شهان شاه

بیا تا هر دو با هم یار باشیم

به شادی هر دو گیتی‌دار باشیم

به پرده در تو بانو باش و خاتون

که من باشم شه شاهان ز بیرون

مرا نامی بود زین پادشایی

ترا باشد همی فرمانروایی

کجا شهری و جایی نامدارست

کجا باغی و راغی پر نگارست

ترا بخشم سراسر پادشایی

که اکنون تو به صد چندان سزایی

وزیرانم وزیران تو باشند

دبیرانم دبیران تو باشند

به هر کاری تو فرمان ده بریشان

که ارزانی توی بر داد و فرمان

چو من باشم به مهر تو گرفتار

به جان و دل هوایت را خریدار

که یارد در جهان با تو چخیدن

دل از پیمان و فرمانت بریدن

نگارینا ز من بپذیر پندم

که من نیکم به تو نیکی پسندم

نه آنم من که چون تو بدگمانم

همه ناراستی باشد نهانم

روانم دوستی را مهربانست

زبانم راستی را ترجمانست

روانم هر چه جوید مهر جوید

زبانم هر چه گوید راست گوید

ز پاکی مهر بر گفتار من نه

ترا یک راست چون گفتار من نه

اگر با من به مهر دل بسازی

دگر ره نرد بی راهی نبازی

چنان گردی که شاهان زمانه

به درگاهت ببوسند آستانه

و گر با من نگه داری همین راه

ز من بدتر نباشد هیچ بدخواه

مکن ماها ز خشم من بپرهیز

که پرهیزد ز خشمم آتش تیز

نگارا شرم دار از روی ویرو

کجا کس را برادر نیست چون او

چرا بر خود پسندی کان هنر جوی

همیشه باشد از ننگت سیه روی

ترا گر زان برادر شرم بودی

مرا پیشه بسی آزرم بودی

چو تو مهر برادر را ندانی

من از تو چون نیوشم مهربانی

چو تو نام نیکان را نپایی

برادر را و مادر را نشایی

من از تو مهر چون امید دارم

وگر تاج از مه و خورشید دارم

مرا یکباره اکنون پاسخی ده

به کام دشمنان با بخت مسته

بگو تا در دل سنگین چه داری

نهال دشمنی یا دوستداری

که من در مهر تو گشتم ز جان سیر

ترا زین پس نپرسم جز به شمشیر

نشاید بیش ازین کردن مدارا

که رازم در جهان شد آشکارا