گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو سر برزد خور تابان دگر روز

فروزان روی او شد گیتی افروز

هوا مانند تیغی شد زدوده

زمین چون زعفرانی گشت سوده

یکی فرزانه بود اندر خراسان

در آن کشور مه اختر شناسان

سختگویی که نامش بود به‌گوی

نبودی مثل او دانا و نیکوی

گه و بیگاه با رامین نشستی

به آب پند جانش را بشستی

همی گفتی که تو یک روز شاهی

به چنگ آری هر آن کامی که خواهی

درخت کام تو گردد برومند

تو باشی در جهان مهتر خداوند

چو آمد پیش رامین بامدادان

مرو را دید بس دلتنگ و گریان

بپرسیدش که درمانده چرایی

چرا شادی و رامش نفزایی

جوانی داری و اورنگ شاهی

چو این هر دو بود دیگرچه خواهی

خرد را در هوا چندین مرنجان

روان را در بلا چندین مپیچان

ترا خصمی کند جان پیش دادار

ز بس کاو را همی داری به تیمار

بدین مایه درنگ و زندگانی

چرا کاری کنی جز شادمانی

اگر حکم خدا دیگر نگردد

به انده بردن از ما برنگردد

چه باید بیهده اندوه خوردن

همان نابوده را تیمار بردن

چو بشنید این سخن دل‌خسته رامین

بدو گفت ای مرا چشم جهان بین

نکو گفتی تو با من هرچه فگتی

ولیکن چون نماید چرخ زفتی

دل مردم نه از سنگست و پولاد

که گر غمگین شود باشد ازو شاد

تنی را چند باشد سازگاری

دلی را چند باشد بردباری

جهان را زشت‌کاری بیش از آنست

که ما را کوشش و صبر و توان است

قضا بر هر کسی بارید باران

ولیکن بر دلم بارید طوفان

نه بر من بگذرد هرگز یکی روز

که ننماید مرا داغ جگر سوز

اگر روزی مرا کامی نماید

به زیر کام در دامی نماید

جهان گر بر سر من گل فشاند

ز هر گل بر دلم خاری نشاند

به کام خویش جامی مِیْ نخوردم

که جام زهرش اندر پِیْ نخوردم

به چونین حال و چونین زندگانی

کرا از دل بر آید شادمانی

اگر خواری همین یک راه دیدم

که دی از خشم شاهنشاه دیدم

سزد گر من نصیحت نپذیرم

به بخت خویش گریم تا بمیرم

پس آنگه کرد با او یک به یک یاد

که دیگر باره ایشان را چه افتاد

چه خواری کرد با من شاه شاهان

به پیش ویس بانو ماه ماهان

دو چشم من چنین پتیاره دیده

چرا پر خون ندارم هر دو دیده

به آید مردن از خواری کشیدن

صبوری کردن و تلخی چشیدن

به هر دردی شکیبم جز به خواری

مجو از من به خواری بردباری

چو حال خود به به‌گو گفت رامین

جگرریش و دو چشم از گریه خونین

نگر تا پاسخس چون داد به‌گوی

تو نیز ار پاسخی گویی چنان گوی

بدو گفت ای ز بخت خویش نالان

تو شیری چند نالی از شغالان

ترا دولت رسد روزی به فریاد

ازان پس کت نماید چند بیداد

ترا تا باشد اندر دل هوا خوش

تن تو همچنین باشد بلا کش

به جانان دل نبایستی سپردن

چو نتوانستی اندوهانش خوردن

ندانستی که هرچون مهرکاری

به روی آید ترا هر گونه خواری

هر آنگاهی که داری گل چدن کار

روا باشد که دستت را خلد خار

به مهر اندر تو چون بازارگانی

ازو گه سود بینی گه زیانی

تو گفتی بی زیانی سود بینی

ویا نه آتشی بی دود بینی

کسی کاو تخم کشتن پیشه دارد

همیشه دل در آن اندیشه دارد

ز کشتن تا برستن تا درودن

بسا رنجا که باید آزمودن

تو تخم عاشقی در دل بکشتی

که بار آید ترا حور بهشتی

ندانستی کزو تا بار یابی

بسی رنج و بسی آزار یابی

مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش

مکن بیداد بر نازک تن خویش

هوای دل چو موج‌انگیز دریاست

درو رفتن نه کار مرد داناست

چه عشق اندر دل و چه تیزآتش

در آتش عیش کردن کی بود خوش

ترا تا دوست باشد ماه ماهان

همان دشمنت باشد شاه شاهان

تو در دل کن که بینی رنج و خواری

کنی ناکام صبر و بردباری

تنت باشد همیشه جای آزار

دلت همواره باشد جای تیمار

تو با پیل دمان در کارزاری

ندانم چونت باشد رستگاری

تو با شیر ژیان اندر نبردی

ندانم چونت باشد شیر مردی

تو بی کشتی همی دریا گذاری

ازو جوینده دُرّ شاهواری

ندانم چون بود فرجام کارت

چه نیک و بد نماید روزگارت

تو سال و ماه با آن اژدهایی

که از وی نیست دشمن را رهایی

مگر یک روز بر تو راه گیرد

ز کین دل ترا ناگاه گیرد

تو خانه کرده ای بر راه سیلاب

درو خفته به سان مست در خواب

مگر یکروز طوفانی درآید

ترا با خانه ناگه دررباید

تو صد باره به دام اندر نشستی

چو بختت یار بود از دام جستی

مگر یک روز نتوانی بجستن

روانت را نباشد روی رستن

بس آن خواری از این خواری بود بیش

کجا خونت بود در گردن خویش

روان را بیش از این خواری چه دانی

که در دوزخ بمانی جاودانی

بدین سر باشدت حسرت سر انجام

بدان سر باشدت وارونه فرجام

اگر فرمان بری پندم نیوشی

شکیبایی کنی در صبر کوشی

نباشد هیچ مردی چون صبوری

بخاصه روز هجر و وقت دوری

اگر مردی کنی و صبر جویی

به صبر این زنگ را از دل بشویی

اگر تو ویس را سالی نبینی

به دلجویی برو دیگر گزینی

به گاه هجر تیمارش نداری

چنان گردی که خود یادش نیاری

چو بر دل چیر گردد مهر جانان

به از دوری نباشد هیچ درمان

همه مهری ز نادیدن بکاهد

کرا دیده نبیند دل نخواهد

بسا عشقا که نادیدن زُدودست

چنان کردش که گفتی خود نبوده‌ست

بسا روزا که تو بینی دل خویش

نمانده یاد ویس او را کم و بیش

به روی مردمان آید همه کار

به دست آرند کام خویش ناچار

به شمشیر و به دینار و به فرهنگ

به تدبیر و به دستان و به نیرنگ

ترا کاری به روی آید به گیهان

نه تدبیرش همی دانی نه درمان

فسانه گشته‌ای در هفت کشور

همیشه خوار بر چشم برادر

که و مه چون به مجلس جام گیرند

ترا در ناحفاظان نام گیرند

ز گیتی بد گمان چون تو ندانند

همی جز نا جوانمردت نخوانند

همی گویند چون او کس چه باید

که در گوهر برادر را نشاید

اگر خود ویسه بودی ماه و خورشید

خرد را کام و جان را ناز و امید

نبایستی که رامین خردمند

ابا ویسه بکردی مهر و پیوند

مبادا در جهان آن شادی و کام

کزو آید روان را زشتی نام

چو رامین شیرمرد نام گستر

به نام بد بیالوده‌ست گوهر

چو آلوده شود گوهر به یک ننگ

نشوید آب صد دریا ازو زنگ

چو جان ما که جاویدان بماند

بماند نام بد تا جان بماند

همانا نیست رامین را یکی یار

که او را بازدارد از چنین کار

رفیقی نیک رای از گوهری به

دلی آسان گذار از کشوری به

تو کام دل ز ویسه برگرفتی

ز شاخ مهربانی بر گرفتی

اگر صد سال بینی او همانست

نه حورالعین و ماه آسمانست

ازو بهتر به پاکی و نکویی

هزاران بیش یابی گر بجویی

بدین بی مایگی عمر و جوانی

به سر بردن به یک زن چون توانی

اگر تو دیگری را یار گیری

به دل پیوند او را خوار گیری

تو در گیتی جز او دلبر ندیدی

ازیرا بر بتانش برگزیدی

ستاره نزد تو دارد روایی

که با ماهت نبوده‌ست آشنایی

هوا را از دل گمره برون کن

یکی ره خویشتن را آزمون کن

جهان از هند و چین تا روم و بربر

به پیروزی تو داری با برادر

نه جز مرز خراسان کشوری نیست

و یا جز ویس بانو دلبری نیست

نشست خویش را مرز دگر جوی

ز هر شهری نگاری سیم‌بر جوی

همی بین دلبران را تا بدان گاه

که یابی دلبری نیکوتر از ماه

نگارینی که با آن روی نیکوش

شود ویسه ز یاد تو فراموش

ز دولت بر خور و از زندگانی

بران همواره کام این‌جهانی

بدین غمخوارگی تا کی نشینی

نهیب جان شیرین چند بینی

گه آمد کز بزرگان شرم داری

برادر را تو نیز آزرم داری

گه آمد کز جوانی کام جویی

ز بزم و رزم کردن نام جویی

گه آمد کز بزرگی یاد گیری

به فال نیک راه داد گیری

تو اکنون پادشایی جست بایی

کجا جز پادشاهی را نشایی

به گرد دایه و ویسه چه گردی

کزیشان آب روی خود ببردی

همالان تو جویان جاه و پایه

تو سال و ماه جویان ویس و دایه

رفیقان تو جویان پادشایی

تو جویان بازی و ناپارسایی

شد از تو روزگار لهو و بازی

تو در میدان بازی چند تازی

چه دیوست این که بر جانت فسون کرد

ترا یکبارگی چونین زبون کرد

تو اندر خدمت وارونه دیوی

نه اندر طاعت گیهان خدیوی

همی ترسم که کار تو به فرجام

چنان گردد که یابد دشمنت کام

اگر پند رهی را کار بندی

شوی رسته ز چندین مستمندی

غمت شادی شود سختیت رامش

بلا خوشی و نادانیت دانش

اگر سیریت نامد زانگه دیدی

نه من گفتم سخن نه تو شنیدی

همی کن همچنین تا خود چه آید

جهان بازیت را بازی نماید

تو باشی در میان ما بر کناره

نباشد جز درودی بر نظاره

چو بشنید این سخن رامین بیدل

تو گفتی چون خری شد مانده در گل

گهی چون لاله شد رویش ز تشویر

گهی چون زعفران و گاه چون قیر

بدو گفت این که تو گویی چنینست

دل من با روان من به کینست

شنیدم پند خوبت را شنیدم

بریدم زین دل نادان بریدم

نبینی تو مرا زین پس هواجوی

نراند نیز بر رویم هوا جوی

منم فردا و راه ماه‌آباد

بگردم در جهان چون گور آزاد

نیایم در میان مهر جویان

نورزم نیز مهر ماهرویان

چنان کاری چرا ورزم به امید

که جانم را از او ننگست جاوید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode