گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو در مرو گزین شد شاه شاهان

دلش خرم به روی ماه ماهان

ز روی ویس بودی آفتابش

ز موی ویس بودی مشک نابش

نشسته شاد روزی با دلارام

سخن گفت از هوای ویس با رام

که بنشستی به بوم ماه چندین

ز بهر آنکه جفتت بود رامین

اگر رامین نبودی غمگسارت

نبودی نیم روز آنجا قرارت

جوابش داد خورشید سمن‌بر

مبر چندین گمان بد به من بر

گهی گویی که با تو بود ویرو

کنی دیدار ویرو بر من آهو

گهی گویی که با تو بود رامین

چرا بر من زنی بیغاره چندین

مدان دوزخ بدان گرمی که گویند

نه اهریمن بدان زشتی که جویند

اگر چه دزد را دزدی بود کار

دروغش نیز هم گویند بسیار

تو خود دانی که ویرو چون جوانست

به دشت و کوه بر نخچیرگانست

نداند کار جز نخچیر کردن

نشستن با بزرگان باده خوردن

به عادت نیز رامین همچنین است

مرو را دوستدار راستین است

به هم بودند هر دو چون برادر

نشسته روز و شب با رود و ساغر

جوان را هم جوان باشد دلارام

کجا باشد جوانی خوشترین کام

جوانی ایزد از مینو سرشته‌ست

مرو را بوی چون بوی بهشتست

چو رامین آمد اندر کشور ماه

به رامش جفت ویرو بود شش ماه

به ایوان و به میدان و به نخچیر

به اندوه و به شادی و به تدبیر

اگر ویروست او را بد برادر

و گر شهروست او را بود مادر

نه هر کاو دوستی ورزید جایی

به زیر دوستی بودش خطایی

نه هر کاو جایگاهی مهربانی

کند، دارد به دل در بد گمانی

نه هر دل چون دلت ناپاک باشد

نه هر مردی چو تو بی باک باشد

شهنشه گفت نیکست ار چنینست

دل رامین سزای آفرینست

بدین پیمان توانی خورد سوگند

که رامین را نبودش با تو پیوند

اگر سوگند بتوانی بدین خورد

نباشد در جهان چون تو جوانمرد

جوابش داد ویس و گفت سوگند

خورم شاید بدین نابوده پیوند

چرا ترسم ز ناکرده گناهی

به سوگندان نمایم خوب راهی

نپیچد جرم ناکرده روانی

نگندد سیر ناخورده دهانی

به پیمان و به سوگندم مترساد

که دارد بی‌گنه سوگند آسان

چو در زیرش نباشد ناصوابی

چه سوگندی خوری چه سرد آبی

شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد

به پا کی خود جزین درخور چه باشد

بخور سوگند وز تهمت برستی

روان را از ملامت‌ها بشستی

کنون من آتشی روشن فروزم

برو بسیار مشک و عود سوزم

تو آنجا پیش دینداران عالم

بدان آتش بخور سوگند محکم

هر آن گاهی که تو سوگند خوردی

روان را از گنه پاکیزه کردی

مرا با تو نباشد نیز گفتار

نه پرخاش و نه پیگار و آزار

ازین پس تو مرا جان و جهانی

برابر دارمت با زندگانی

چو پیدا گردد از تو پارسایی

ترا بخشم سراسر پادشایی

چه باشد خوب‌تر زان پادشایی

که بپسندد مرو را پارسایی

مرو را گفت ویسه همچنین کن

مرا و خویشتن را پاک‌دین کن

همی تا به من بر بدگمانی

از آن در مر ترا باشد زیانی

گناهِ بوده بر مردم نهفتن

بسی نیکوتر از نابوده گفتن

شهنشه خواند یکسر موبدان را

ز لشکر سروران و کهبدان را

به آتشگاه چیزی بی کران داد

که نتوان کرد آن را سر به سر یاد

ز دینار و ز گوهرهای شهوار

زمین و آسیا و باغ بسیار

گزیده مادیانان تگاور

همیدون گوسفند و گاو بی‌مر

ز آتشگاه لختی آتش آورد

به میدان آتشی چون کوه برکرد

بسی از صندل و عودش خورش داد

به کافور و به مشکش پرورش داد

ز میدان آتش سوزان برآمد

که با گردون گردان همبر آمد

چو زرّین گنبدی بر چرخ یازان

شده لرزان و زرّش پاک ریزان

به سان دلبری در لعل و ملحم

گرازان و خورشان مست و خرّم

چو روز وصلت او را روشنایی

هنو سوزنده چون روز جدایی

ز چهره نور در گیتی فگنده

ز نورش باز تاریکی رمنده

نبود آگاه در گیتی زن و مرد

که شاهنشاه آن آتش چرا کرد

چو از میدان برآمد آتش شاه

همی سود از بلندی سرش با ماه

ز بام گوشک موبد ویس و رامین

بدیدند آتشی یازان به پروین

بزرگان خراسان ایستاده

سراسر روی زی آتش نهاده

ز چندان مهتران یک تن نه آگاه

بدان آتش چه خواهد سوختن شاه

همان گه ویس در رامین نگه کرد

مرو را گفت بنگر حال این مرد

که آتش چون بلند افروخت ما را

بدین آتش بخواهد سوخت ما را

بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر

بسوزانیم او را هم به آذر

مرا بفریفت موبد دی به سوگند

به شیرینی سخنها گفت چون قند

مرو را نیز دام خود نهادم

نه آن بودم که در دام او فتادم

بدو گفتم خورم صد باره سوگند

که رامین را نبد با ویس پیوند

چو زین با وی سخن گفتم فراوان

دلش بفریفتم ناگه به دستان

کنون در پاش شهری و سپاهی

ز من خواهد نمودن بی‌گناهی

مرا گوید به آتش بر گذر کن

جهان را از تن پاکت خبر کن

بدان تا کهتر و مهتر بدانند

کجا در ویس و رامین بدگمانند

بیا تا پیش ازین کاومان بخواند

ورا این راستی در دل بماند

پس آنگه دایه را گفتا چه گویی

وزین آتش مرا چاره چه جویی

تو دانی کاین نه هنگام ستیزاست

که این هنگام هنگام گریزست

تو چاره دانی و نیرنگ بازی

نگر در کار ما چاره چه سازی

کجا در جای چونین چاره بهتر

که در جای دگر مردی و لشکر

جوابش داد رنگ‌آمیز دایه

نیفتاده‌ست کار خوار مایه

من این را چاره چون دانم نهادن

سر این بند چون دانم گشادن

مگر ما را دهد دادار یاری

برافروزد چراغ بختیاری

کنون افتاد کار، ایدر مپایید

کجا من میروم با من بیایید

پس آنگه رفت بر بام شبستان

نگر زانجا چگونه ساخت دستان

فراوان زر و گوهر برگرفتند

پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند

رهی از گلخن اندر بوستان بود

چنان راهی که از هر کس نهان بود

بدان ره هر سه اندر باغ رفتند

ز موبد با دلی پرداغ رفتند

سبک بررفت رامین روی دیوار

فروهشت از سر دیوار دستار

به چاره بر کشید آن هر دوان را

به دیگر سو فروهشت این و آن را

پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار

به چادر هر سه بربستند رخسار

چو دیوان چهره از مردم نهفتند

به آیین زنان هر سه برفتند

همی دانست رامین بوستانی

بدو در کار دیده باغبانی

همان گه پیش مرد باغبان شد

بیارامید چون در بوستان شد

فرستادش به خانه باغبان را

بخواند از خانه پنهان قهرمان را

بفرمودش که رو اسپان بیاور

گزیده هرچه آن باشد تگاور

همیدون خوردنی چیزی که داری

سلاحم با همه ساز شکاری

بیاوردند آن چیزی که او خواست

نماز شام رفتن را بیاراست

ز مرو اندر بیابان رفت چون باد

ندیده روی او را آدمی‌زاد

بیابانی که آرام بلا بود

ز ناخوشی چو کام اژدها بود

ز روی ویس و رامین گشته فرخار

ز بوی هر دوان چون طبل عطار

کویر و شوره و ریگ رونده

سموم جانکش و شیر دمنده

دو عاشق را شده چون باغ خرم

از آن شادی کجا بودند باهم

ز گرما و کویر آنگه نبودند

تو گفتی شب در ره نبودند

به چین اندر به سنگی برنبشته‌ست

که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست

همه زشتی به چشمش سخت نیکوست

کویر و کوه او را بوستانست

فراز برف همچون گلستانست

کجا عاشق به مرد مست ماند

که در مستی غم و شادی نداند

به ده روز آن بیابان را بریدند

ز مرو شاهجان زی ری رسیدند

به ری در بود رامین را یکی دوست

به گاه مردمی با او ز یک پوست

جوانمرد هنرمند و بی آهو

مرو را دستگاهی سخت نیکو

به بهروزی بداده بخت کامش

که خود بهروز شیرو بود نامش

ز خوشی چون بهشتی خان و مانش

همیشه شاد از وی دوستانش

شبی تاریک بود و ماه با مهر

ز بیننده نهفته اختران چهر

جهان چون چاه سیصد باز گشته

هوا با تیرگی انباز گشته

همی شد رام تا درگاه بهروز

به کام خویش فرخ بخت و پیروز

چو رامین را بدید آن مهر پرور

نبودش دیده را دیدار باور

همی گفت ای عجب هنگام چونین

که باید نیک مهمانی چو رامین

مرو را گفت رامین ای برادر

بپوش این راز ما در زیر چادر

مگو کس را که رامین آمد از راه

مکن کس را ز مهمانانت آگاه

جوابش داد بهروز جوانمرد

ترا بختم به مهمان من آورد

خداوندی و من پیش تو چاکر

نه چاکر بل ز چاکر نیز کمتر

ترا فرمان برم تا زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

اگر فرمان دهی تا من هم اکنون

شوم با چاکران از خانه بیرون

سرای و جز سرایم مر ترا باد

یکی خشنودی جانت مرا باد

پس آنگه ویس با رامین و بهروز

به کام خویش بنشستند هر روز

گشاده دل به کام و در ببسته

به مِیْ گرد از رخان خویش شسته

به روز اندر نشاط و شادمانی

به شب در خرّمی و کامرانی

گهی مِیْ بر کف و گه دوست در بر

شده مِیْ نوش بر رخسار دلبر

چراغ نیکوان ویس گل‌اندام

به شادی و به رامش با دلارام

به شب چون زهره شبگیران برآمد

به بانگ مطرب از خواب اندر آمد

هنوز از باده بودی مست و در خواب

نهادندیش بر کف بادهٔ ناب

نشسته پیش او رامین دلبر

گهی طنبور و گاهی چنگ در بر

همی گفتی سرود مهربازان

به دستان و نوای دلنوازان

همی گفتی که ما دو نیک یاریم

به یاری یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم

به چشم دشمنان تیز جفاییم

چو ما را خرّمی و شاد خواریست

بد اندیشان ما را رنج و زاریست

به رنج از دوستی سیری نیابیم

ز راه مهربانی رخ نتابیم

به مهر اندر چو دو روشن چراغیم

به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم

ز مهر خویش جز شادی نبینیم

که از پیروزی ارزانی بدینیم

خوشا ویسا نشسته پیش رامین

چنان کبگ دری در پیش شاهین

خوشا ویسا نشسته جام بر دست

هم از باده هم از خوبی شده مست

خوشا ویسا به کام دل نشسته

امید اندر دل موبد شکسته

خوشا ویسا به خنده لب گشاده

لب آنگه بر لب رامین نهاده

خوشا ویسا به مستی پیش رامین

ز عشقش کیش همچون کیش رامین

زهی رامین نکو تدبیر کردی

که چون ویسه یکی نخچیر کردی

زهی رامین به کام دل همی ناز

که داری کام دل را نیک انباز

زهی رامین که در باغ بهشتی

همیشه با گل اردبهشتی

زهی رامین که جفت آفتابی

به فَرّش هر چه تو خواهی بیابی

هزاران آفرین بر کشور ماه

که چون ویس آمده‌ست از وی یکی ماه

هزاران آفرین بر جان شهرو

که دختش ویسه بود و پور بیرو

هزاران آفرین بر جان قارن

که از پشت آمدش این ماه روشن

هزاران آفرین بر خندهٔ ویس

که کرده‌ست این جهان را بندهٔ ویس

بیار ای ویس جام خسروانی

درو می چون رخانت ارغوانی

چو از دست تو گیرم جام مستی

مرا مستی نیارد هیچ سستی

ندارم مست چون گشتم به کامت

ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت

گر از دست تو جام هوش گیرم

چنان دانم که جام نوش گیرم

نشاط من ز تو آرام یابد

غمان من ز تو انجام یابد

دلم درج است و در وی گوهری تو

کنارم برج و در وی اختری تو

ابی گوهر مبادا هرگز این درج

ابی اختر مبادا هرگز این برج

همیشه باد باغ رویت آباد

دو دست من به باغت باغبان باد

بسا روزا که نام ما بخوانند

خردمندان شکفت از ما بمانند

چنان خوبی و چونین مهربانی

سزد گر نام دارد جاودانی

دلا بسیار درد و ریش دیدی

کنون از دوست کام خویش دیدی

دلی چون خویشن دیدی پر از مهر

و یا این گل رخی تابان‌تر از مهر

تو روز و شب بدین چهره همی ناز

نبرد بد سگالان را همی ساز

که خرما در جهان با خار باشد

نشاط عشق با تیمار باشد

کنون از جان کنی در کار مهرش

نباشد در خور دیدار مهرش

روان از بهر چونین یار باید

جهان از بهر چونین کار باید

تو اکنون مِیْ خور از فردا میندیش

که جز فرمان یزدان نایدت پیش

مگر کارت بود در مهر کاری

ازان بهتر که تو امید داری

هر آنگاهی که رامین باده خوردی

جنین گفتارها را یاد کردی

ازین سو ویس با کام و هوا بود

وزان سو شاه با رنج و بلا بود

گر ایشان را به ناز اندر خوشی بود

شهنشه را شتاب و ناخوشی بود

که او سوگند ویسه خواست دادن

دل از بندِ گمانی برگشادن

چو ویس ماه پیکر را طلب کرد

زمانه روز او را تیره شب کرد

همی جستش ز هر سو یک شبانروز

به دل در، آتشی مانده خردسوز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode