چو بر رامین بیدل کار شد سخت
به عشق اندر مرو را خوار شد بخت
همیشه جای بی انبوه جُستی
که بنشستی به تنهایی گرستی
به شب پهلو سوی بستر نبردی
همه شب تا به روز اختر شمردی
به روز از هیچ گونه نارمیدی
چو گور و آهو از مردم رمیدی
ز بس کاو قد دلبر یاد کردی
کجا سروی بدیدی سجده بردی
به باغ اندر گل صد برگ جستی
به یاد روی او بر گل گرستی
بنفشه برچدی هر بامدادی
به یاد زلف او بر دل نهادی
ز بیم ناشکیبی می نخوردی
که یکباره قرارش میببردی
همیشه مونسش تنبور بودی
ندیمش عاشق مهجور بودی
به هر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یار گفتی
چو باد حسرت از دل برکشیدی
به نیسان باد دیماهی دمیدی
به ناله دل چنان از تن بکندی
که بلبل را ز شاخ اندر فگندی
به گونه اشک خون چندان براندی
که از خون پای او در گل بماندی
به چشمش روز روشن تار بودی
به زیرش خز و دیبا خار بودی
بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی کس که بیماریت از چیست
چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهر دلنوازان
به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود کرده شادمانی
ز گریه جامه خون آلود گشته
ز ناله روی زراندود گشته
ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانان بریده
خیال دوست در دیده بمانده
ز چشمش خواب نوشین را برانده
به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش
گهی قرعه زدی بر نام یارش
که با او چون بود فرجام کارش
گهی در باغ شاهنشاه رفتی
ز هر سروی گوا بر خود گرفتی
همی گفتی گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر کام دشمن
چو ویس ایدر بود با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بشویید
گهی با بلبلان پیگار کردی
بدیشان سرزنش بسیار کردی
همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد
شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و سوکوارید؟
شما را ار هزاران گونه باغست
مرا بر دل هزاران گونه داغست
شما را بخت جفت و باغ دادهست
مرا در عشق درد و داغ دادهست
شما را ناله پیش یار باشد
چرا باید که ناله زار باشد
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
که یارم نیست از درد من آگاه
چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دل پر از داغ
قضا را دایه پیش آمد یکی روز
چنو گردان در آن باغ دل افروز
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو جان اندر خور و چون دیده دروای
ز شادی خون ز رخسارش بجوشید
رخش گفتی ز لاله جامه پوشید
ز شرم دایه رویش گشت پر خوی
بسان در فشانده بر سر می
گل ار چه سخت نیکو بود و بربار
رخ رامین نکوتر بود صد بار
هنوزش بود سیمین دو بناگوش
نگشته سیمش از سنبل سیه پوش
هنوزش بود کافروی زنخدان
دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان
هنوزش بود پشت لب چو ملحم
لبش چون انگبین و باده درهم
هنوزش بود خنده همچو شکر
وزان شکر فروبارنده گوهر
به بالا همچو شمشاد روان بود
ولیکن بار شمشاد ارغوان بود
به پیکر همچو ماه جانور بود
ولیکن با کلاه و با کمر بود
قبا بر وی نکوتر بود صد بار
که نقش چینیان بر بتّ فرخار
کلاه او را نکوتر بود بر سر
که شاهان جهان را بر سر افسر
به گوهر تا به آدم نامور شاه
به پیکر در زمانه سیمبر ماه
به دیدار آفت جان خردمند
به آفت جان هر کس آرزومند
هم از خوبی هم از کشور خدایی
سزا بر وی دو گونه پادشایی
برادر بود موبد را و فرزند
ولیکن ماه را شاه و خداوند
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که بهتر زین نباشد هیچ جادو
چو رویش دید رضوان داد اقرار
که بر حوران جزین کس نیست سالار
چنین رویی بدین زیب و بدین نام
ز مهر ویس بی دل بود و بی کام
چو تنها دایه را در بوستان دید
تو گفتی روی بخت جاودان دید
نمازش برد و بسیار آفرین کرد
مرو را نیز دایه همچنین کرد
بپرسیدند چون دو مهربان یار
به خوشی یکدگر را مهربانوار
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به مرز سوسن آزاد رفتند
ز هر گونه سخن گفتند با هم
سخنشان ریش دل را گشت مرهم
فرودرّید رامین پردهٔ شرم
که بودش جان شیرین بردهٔ شرم
بدو گفت ای مرا از جان فزونتر
منم پیش تو از برده زبون تر
تو شیرینی و گفتار تو شیرین
تو نوشینی و دیدار تو نوشین
ترا از بخت خواهم روشنایی
مرا با بخت نیکت آشنایی
مرا تو مادری ویسه خداوند
به جان وی خورم همواره سوگند
چنو خورشید چهر و ماه پیکر
چنو بانو نژاد و شاه گوهر
نبود اندر جهان و هم نباشد
کرا او جفت باشد غم نباشد
بدان زادهست پنداری ز مادر
که آتش برکشد از گفت کشور
به خاصه زین دل بدبخت رامین
که آتشگاه خرداد است و برزین
اگرچه من همی سوزم ز بیداد
دل او بر چنین آتش مسوزاد
وگرچه بخت با من خورد زنهار
مرو را بخت فرخ باد و بیدار
همی گویم چو از عشقش بنالم
مبادا حال او هرگز چو حالم
همی گویم چو از مهرش بسوزم
مبادا روز او هرگز چو روزم
به هر دردی که من بینم ز مهرش
کنم صد آفرین بر خوب چهرش
چنین خواهم که باشد جاودانی
مرا زو رنج و او را شادمانی
خوش آمد دایه را گفتار رامین
ز بیجاده پدید آورد پروین
به خنده گفت راما جاودان زی
به کام دوستان دور از بدان زی
درود و تندرستی مر ترا باد
مباد از بخت بر جان تو بیداد
به فرّت من درست و شادکامم
به کامت نیک بخت و نیکنامم
همیدون دخترم روشن خور و ماه
که بسته باد بر وی چشم بدخواه
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش
همه گفتار تو دیدم بی آهو
چو دیدار تو جان افزای و نیکو
جز آن کاو مر ترا بدبخت کردهست
که بربیداد تو دل سخت کردهست
ندارم از تو این گفتار باور
که او بر تو نه شاهست و نه داور
دگرباره جوابش داد رامین
که چون عاشق نباشد هیچ مسکین
دل او را دشمنی باشد ز خانه
بر او جویانده هر روزی بهانه
گهی نالد به درد و حسرت دوست
گهی گرید به داغ فرقت دوست
به دست عشق گرچه زار گردد
ز بهر او ز جان بیزار گردد
وگرچه ز او بلا بسیار بیند
ز دیگر کامها او را گزیند
دو چشم مرد را از کام نایاب
گهی بی خواب دارد گاه با آب
همی آن چیز جوید کش نیابد
وزآن چیزی که یابد سر بتابد
بلای عشق را بر تن گمارد
پس آنگه درد را شادی شمارد
اگر با عشق بودی مرد را خواب
چه عشق دوست بودی چه می ناب
کجا خویشی با تلخیش یارست
چنانکش خرمی جفت خمارست
چه عاشق باشد اندر عشق چه مست
کجا بر چشم او نیکو بود گست
به عشق اندر چو مست آشفته باشد
ز ناخفتش به سان خفته باشد
خرد باشد که زشت از خوب داند
چو مهر آید خرد در دل نماند
ستنبه دیو بر وی زود دارد
همیشه چشم او را کور دارد
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد
نفرماید خرد آن را گزیدن
کزو آید همی پرده دریدن
مرا از عشق شد پرده دریده
شکیب از دل خرد از تن بریده
بر آمد ناگهان یک روز بادی
مرا بنمود روی حور زادی
چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر
چو ماهم کرد دور از خواب و از خور
دو چشمم تا بهشتی دید خرم
دلم چون دوزخی افتاد در غم
نه بادی بود گفتی آفتی بود
مرا ناگاه روی فتنه بنمود
مرا در کودکی تو پروریدی
وزان پس مرمرا بسیار دیدی
ندیدی حال من هرگز بدین سان
ز درد دل نه با جان و نه بی جان
تو گویی شیر من روباه گشتهست
از این سختی و کوهم کاه گشتهست
تنم دیگر شدهست و گونه دیگر
یکی مویست پنداری یکی زر
مژه بر چشم من گشتهست مسمار
همیدون موی بر اندام من مار
اگر روزی کنم با دوستان بزم
تو گویی می کنم با دشمان رزم
گه رامش چنان دلتنگ و زارم
که گویی با بلا در کارزارم
اگر گردم به رامش در گلستان
به گمره گشته مانم در بیابان
به شب در بستر و بالین دیبا
تو گویی غرقهام در ژرف دریا
به روز اندر میان غمگساران
چو گویم پیش چوگان سواران
به شبگیران چنان نالم به زاری
که بلبل بر گلان نوبهاری
سحرگاهان چنان گریم به تیمار
که ابر دیمهی بر شخّ کهسار
بیاریدهست از آن دو چشم دلگیر
مرا بر دل هزاران ناوکی تیر
بیفتادهست از دو زلف دلبند
مرا بر دل هزاران گونهگون بند
به گور خسته مانم در بیابان
به دل برخورده زهرآلوده پیکان
به شیر تند مانم پوی پویان
خورشان بچهٔ گمگشته چویان
به طفل خرد مانم دل شکسته
هم از مادر هم از دایه گسسته
به شاخ مُرد مانم نغز رسته
قضای آسمان او را شکسته
کنون از تو همی زنهار خواهم
جوانمردیت را من یار خواهم
مرا زین آتش سوزنده برهان
ز جنگ شیر مردم خوار بستان
جوانمردی چنان کت هست بنمای
بر این فرزند بیچاره ببخشای
ببخشاید دلت بیگانگان را
همان رحم آورد دیوانگان را
تو چونان دان که من بیگانهایام
ویا از بیهشی دیوانهایام
به هر حالی به بخشایش سزایم
که چونین در دم سرخ اژدهایم
تو نیز از مردمی بر من ببخشای
به نیکی در دلت مهرم بیفزای
پیام من بگو سرو روان را
بت گویا و ماه باروان را
[پری دیدار خورشید زمین را
شکر گفتار حور راستین را]
سیه زلفین بت یاقوت لب را
بهار خرمی باغ طرب را
بگو ای از نکویی آفریده
به ناز و شادکامی پروریده
ترا خوبان به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده
سپاه جادوان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده
دو هفته ماه پیشت سجده برده
فروغ خویش رویت را سپرده
رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده
بت بربر ز رویت خوار گشته
همان بتگر ز بت بیزار گشته
گدازان شد تنم از بیم و امید
چو برف کوهسار از تاب خورشید
دلم افتاد در مهرت به ناکام
شنابان همچو گوری مانده در دام
خرد آواره گشته هوش رفته
دل اندر تن نه بیدار و نه خفته
نه زاسایش خبر دارم نه از رنج
نه از رامش به دل شادم نه از گنج
نه با یاران به میدان اسپ تازم
نه چوگان گیرم و نه گوی بازم
نه یوزان را سوی گوران دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
نه مِیْ گیرم نه با خوبان نشینم
نه جز وی در جهان کس را گزینم
نه یک ساعت ز درد آزاد باشم
نه یک روزی به چیزی شاد باشم
به خان خویش در، چونین اسیرم
نبینم دوستدار و دستگیرم
به شب تا روز پیچان و نوانم
چو ماری چوب خورده در میانم
تنم درمان ز گفتار تو یابد
دلم دارو ز دیدار تو یابد
من آنگه باز یابم صبر و هوشم
که خوش گفتار تو آید به گوشم
اگرچه سال و مه از تو به دردم
چنین با اشک سرخ و روی زردم
مرا عشق تو در جان خوشتر از جان
وگرچه جان من زو گشت رنجان
نخواهم بی هوایت زندگانی
نجویم بی وفایت شادمانی
اگر جانم ز مهرت سیر گردد
به سر بر، موی من شمشیر گردد
همی دانم که تا من زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
سپیدی روزم از روی تو باشد
سیاهی شب هم از موی تو باشد
رخ رنگینت باشد نوبهارم
لب نوشینت باشد غمگسارم
ز رخسار تو تابد آفتابم
ز گیسوی تو بوید مشک نابم
ز اندام تو باشد یاسمینم
ز گفتار تو باشد آفرینم
بهشت جاودان آن روز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم
ز دولت کام خود آنگاه یابم
که با پیوند رویت راه یابم
ز یزدان این همی خواهم شب و روز
که گردد بختم از روی تو فیروز
دلت بر من نماید مهربانی
نجوید سرکشی و بد گمانی
اگر کین ورزد و با من ستیزد
به جان من که خون من بریزد
چه باید ریختن خون جوانی
که هرگز بر تو نامد زو زیانی
ز بس کاو بر تو دارد مهربانی
تو او را خوشتری از زندگانی
ببرد دل ز جان وز تو نبرد
به دیده خاک پایت را بخرد
ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار
ازیرا کش تو بردی دل به آزار
اگر خوبی کنی تن پیش دارد
وگرنه بر سر دل جان سپارد
چو بشنید این سخنها دایه پیر
تو گفتی خورد بر دل ناوکی تیر
نهانی دلش بر رامین ببخشود
ولیکن آشکارا هیچ ننمود
مرو را گفت راما نیکناما
نگردد همچو نامت ویس راما
نگر تا تو نداری هرگز امید
که تابد بر تو آن تابنده خورشید
نگر تا تو نپنداری که دستان
به کار آیدت با آن سرو بستان
نگر تا در دلت ناید که نیرو
توانی کرد با فرزندی شهرو
ترا آن به که دل در وی نبندی
کزین دلبندی آید مستمندی
نپیمایی به دل راه تباهی
کزو رسته نیامد هیچ راهی
خردمندی و شرم و دانش و رای
به کار آید روان را در چنین جای
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی
اگر تو آسمان را در نوردی
و گر دریا بینباری به مردی
میان بادیه جیهون برانی
ز روی سنگ لاله بشکفانی
جهانی دیگر از گوهر بر آری
زمینش بر سر مویی بداری
ابا این جادوی و نیک دانی
به کار ویس هم خیره بمانی
به مهرت ویسه آنگه سر در آرد
که شاخ ارغوان خرما برآرد
سزد گردل ز پیوندش بتابی
که او ماهست پیوندش نیابی
که یارد گفتن این گفتار با وی
که یارد جستن این آزار با وی
ندانی کاو چگونه خویش کامست
ز خوی خود چگونه دیر رامست
اگر من زهرهٔ صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم
هر آیینه تو نپسندی که در من
به زشتی راه یابد گفت دشمن
تو خود دانی که ویس امروز چونست
به خوبی از همه خوبان فزونست
هر آن گه کاین سخن با وی بگویم
به رسوایی بریزد آب رویم
چنانست او میان ویس دختان
که خسرو در میان نیک بختان
منش بر آسمان دارد به گشّی
و با مردم نیامیزد به خوشی
همش در تخمه پرمایهست گوهر
همش در گنج شهوارست جوهر
بدان گوهر ز شاهان سر فرازست
بدین جوهر ز مردم بی نیازست
نه از کار بزرگ آید نهیبش
نه از گنج گران آید فریبش
کنون خود دلش لختی مستمندست
نه تنهایی و بی شهری نژندست
ز خان و مان و شهر خویش دورست
هم از رامش هم از مردم نفورست
گهی آب از مژه بارد گهی خون
گهی از بخت نالد گه ز گردون
چو یاد آرد ز مادر وز برادر
بجوشد همچو عود تر بر آذر
کند نفرین بر آن سال و مه شوم
که دوری دادش از آرام و از بوم
بدین سان بانوی جمشید گوهر
به خوبی نامدار هفت کشور
به لابه خواسته مادر ز یزدانش
بپرورده میان ناز و فرمانش
کنون پر درد و پر تیمار و نالان
ز همزادان بریده وز همالان
به پیش وی که یارد برد نامت
که یارد گفتن این یافه پیامت
مرا این کار بیهوده مفرمای
که سر هرگز نداند رفت چون پای
زبانم گر فزون از قطر میغست
زبانی این سخن گفتن دریغست
چو بشنید این سخن رامین بیدل
ز آب دیده کردش خاک را گل
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فرو بست
هم از گریه بماند و هم ز گفتار
بران بخشای کاو باشد چنین زار
به مغزش بَرشُد از دل آتش مهر
دمیدش زعفران از لالهگون چهر
چو یک ساعت زبانش بود بسته
دل اندر بر، شکسته دم گسسته
دگر باره سخنها گفت زیبا
ز دردی سخت و حالی ناشکیبا
بسی زاری و لابه کرد و خواهش
نیامد در ستیز دایه کاهش
چو رامین بیش کردی زارواری
ازو بیش آمدی نومیدواری
به فرجام اندرو آویخت رامین
برو ریزان ز دیده اشک خونین
همی گفت ای انوشین دایه زنهار
مکن جان مرا یکباره آوار
مبر امیدم از جان و جوانی
مکن چون زهر بر من زندگانی
توی از دوستان پشت و پناهم
توی فریادجوی و چاره خواهم
چه باشد گر کنی مردمستانی
مرا از چنگ بدبختی رهانی
در بسته ز پیشم بر گشایی
به روی ویسهام راهی نمایی
گر اکنون از تو نومیدی پذیرم
به مرگ ناگهان پیشت بمیرم
مکن بی جُرم را در چاه مفگن
نمک بر سوخته کمتر پراگن
ترا بنده شدهستم بنده بپذیر
وزین سختی یکی ره دست من گیر
توی در مان دردم در جهان بس
درین بیچارگی فریاد من رس
بجز تو در جهان کس را ندانم
که با او راز خود گفتن توانم
پیام من بگو با آن سمنبر
بهانه بیش ازین پیشم میاور
به چاره آسیا سازند بر باد
بر آرند از میان رود بنیاد
به زیر آرند مرغان را ز گردون
ز دریا ماهیان آرند بیرون
به دام آرند شیران ژیان را
به بند آرند پیلان دمان را
برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسونها کنندش رام گستاخ
تو نیز افسون ز هر کس بیش دانی
همیدون چارهها کردن توانی
سخن دانی بسی هنگام گفتار
هنر داری بسی در وقت کردار
سخن را با هنر نیکو بپیوند
وزیشان هر دو بَرنِه ویس را بند
اگر نه بخت من بودی نکو رای
ترا پیشم نیاوردی دراین جای
چنان چون تو مرا یاری درین کار
خدا بادا به هر کاری ترا یار
بگفت این و پس او را تنگ در بر
کشید و داد بوسی چند بر سر
وزان پس داد بوسش برلب و روی
بیامد دیو و رفت اندر تن اوی
ز دایه زود کام خویش برداشت
تو گفتی تخم مهر اندر دلش کاشت
چو بر زن کام دل راندی یکی بار
چنان دان کش نهادی بر سر افسار
چو رامین از کنار دایه بر خاست
دل دایه به تیمارش بیاراست
دریده شد همانگه پردهٔ شرم
شد آن گفتار سردش در زمان گرم
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
ببردی از همه کس در سخن گوی
دلت از هر کسی جویای کامست
ترا هر زن که بینی ویس نامست
مرا تو دوست بودی ای دل افروز
ولیکن دوستر گشتم از امروز
گسسته شد میان ما بهانه
که شد تیر هوا سوی نشانه
ازین پس هر چه تو خواهی بفرمای
که از فرمانت بیرون ناورم پای
کنم بخت ترا بر ویس پیروز
ستانم داد مهرت زان دل افروز
چو بشنید این سخن دلخسته رامین
بدو گفت ای مرا روشن جهان بین
ترا زین پس نگر تا چون پرستم
به پیشت جان به خدمت چون فرستم
همی بینی که پیچان همچو مارم
چگونه صعب و آشفتهست کارم
به شب گویم نمانم زنده تا بام
جو بام آید ندارم طمع تا شام
بدان مانم که در دریا نشنید
ز دریا باد و موج سخت بیند
نگر تا او زمانه چون گذارد
که یک ساعت امید جان ندارد
من از تیمار ویسه همچنانم
شبان از روز و روز از شب ندانم
کنون امید در کار تو بستم
مگر گیری درین آسیب دستم
چو از تو این نوازشها شنیدم
تو دادی بند شادی را کلیدم
جوانمردی بکار آرد به کردار
که بی کردار ناخوبست گفتار
بگو تا روی فرخ کی نمایی
بدیدارم دگر باره کی آیی
کجا من روز و ساعت میشمارم
همیشه دیدنت را چشم دارم
همی تا شادمانت باز بینم
بر آتش خسپم و بر وی نشینم
به دیدارت چنان باشد شتابم
که یک ساعت قرار تن نیابم
چو آشفته نمانم بر یکی رای
چو دیوانه نپایم بر یکی جای
بخنده گفت جادو کیش دایه
تو هستی در سخن بسیار مایه
بدین گفتار نغز و لابه چون نوش
به مغز بیهشان باز آوری هوش
دلم را تو بدین گفتار خستی
چو جانم را بدین زنهار بستی
ز جان خویش بندی بر گشادی
بیاوردی و بر جانم نهادی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
کزین اندوهت آید رستگاری
تو خود بینی که کامت چون برآرم
به نیکی روی کارت چون نگارم
ترا بر اسپ تازی چون نشانم
به چشم دشمنان بر، چون دوانم
تو هر روزی بدین هنگام یک بار
گذر کن هم بر این فرخنده گلزار
که من خود آگهی پیش تو آرم
به هرکاری که دارم یا گزارم
چو هردو دل بر این وعده نهادند
رخان یکدگر را بوسه دادند
به پیمان دست یکدگر گرفتند
بدین گفتار و پس هر دو برفتند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شعر مورد نظر به داستان عاشقانه رامین و ویس اشاره دارد و احساسات عاطفی عمیق رامین را توصیف میکند. او در غم جدایی و دوری از ویس رنج میبرد و به تنهایی و ناراحتی خود اعتراف میکند. رامین به یاد ویس به باغ میرود و با گلها و بلبلان صحبت میکند و در دل اشک میریزد. او دلشکسته و آشفته است و در پی راهی برای رسیدن به ویس است.
داستان به صورتی توصیفی، زیبایی ویس را به تصویر میکشد و از احساسات عشق و حسرت رامین میگوید. او آرزو دارد که به وصال ویس برسد و زندگیاش به نور عشق او روشن شود. نیز، دایه نقش مهمی در این داستان دارد و سعی میکند به رامین کمک کند و او را دلداری دهد.
در نهایت، عشق بهعنوان موضوعی کلیدی در این داستان مطرح میشود و رامین به بخت و روزگار خود گله میکند. اما او همچنان امید دارد و میخواهد دست به دامن عشقش بزند تا راهی برای وصال پیدا کند.
هوش مصنوعی: وقتی برای رامین، سختی پیش آمد و عشق او را به زحمت انداخت، بخت و اقبالش به شدت بد شد.
هوش مصنوعی: همیشه دنبال جایی بگرد که شلوغ نباشد، چون وقتی در یک مکان تنها نشستی، احساس تنهایی میکنی.
هوش مصنوعی: در شب، به سمت بستر نبردی نرفتی و تمام شب را تا بامداد به شمارش ستارهها مشغول بودی.
هوش مصنوعی: در روشنایی روز، از هیچ نوع ناامیدی نباید داشت، مانند گورخر و آهو که از انسانها میترسند و میگریزند.
هوش مصنوعی: به خاطر یاد کردن از محبوب و زیبایی او، دیگر جایی را ندیدهای که همچون سرو، قامت بلند و دلربایی داشته باشد.
هوش مصنوعی: در باغ به دنبال گل صدبرگ رفتی و با یاد چهرهاش بر روی گلها نشستی.
هوش مصنوعی: هر صبح که بنفشهها را چیده میشود، یاد زلف او بر دل من مینشیند.
هوش مصنوعی: از ترس ناتوانی نفس خود را قطع نکردی، چون اگر چنین میکردی، آرامشات ناگهان از دست میرفت.
هوش مصنوعی: او همیشه با تنبور انس و الفت داشت و دوستش هم کسی بود که به عشق و محبت خاصی دچار شده بود، اما این عشق به نوعی از دسترس و توجه دور بود.
هوش مصنوعی: هر کسی در هر مسیری که رفت، نغمهای از دلتنگی و افسردگی سر داد و تمام آنچه میگفت، درباره جدایی از معشوق بود.
هوش مصنوعی: زمانی که احساسات دردناک و حسرتبار را از دل خود بیرون کردی، بهار به مانند بادی وزید که روزهای سرد و پاییزی را پشت سر گذاشته است.
هوش مصنوعی: به خاطر غم و ناراحتی دل، چنان از جسم خود جدا شدی که بلبل را از شاخه به پایین انداختی.
هوش مصنوعی: چنان اشکهای خونین بر چهرهاش جاری کردی که خون پای او در گل باقی ماند.
هوش مصنوعی: در نگاه او، روز روشن نیز تاریک به نظر میرسید و زیر پایش، پارچههای گرانبها و نرم همچون خز و دیبا در کنار خارهای تیز وجود داشت.
هوش مصنوعی: به خاطر زاری و بیماریام زندگی میکنم و هیچکس نپرسید که علت بیماریام چیست.
هوش مصنوعی: مانند شمعی است که در حال سوختن و ذوب شدن است و دلش را به عشق و محبت کسانی که دلنواز هستند سپرده است.
هوش مصنوعی: چشمانش زندگی را بیارزش میبینند و دلش دیگر شادی را ترک کرده است.
هوش مصنوعی: از شدت گریه، لباسش به خون آغشته شده و چهرهاش از ناله و اندوه، مانند طلا غرق در کدورت و زنگار گشته است.
هوش مصنوعی: از درد عشق به شدت به تنگ آمدهام و امیدم از زندگی و معشوقم قطع شده است.
هوش مصنوعی: تصویر دوست در چشمانم باقی مانده و خواب شیرین را از خوابم برده است.
هوش مصنوعی: جهان به خاطر جدایی او به شدت غمگین و پریشان شده است، به طوری که تمام آنچه پیرامون اوست مانند یک حلقه محدود به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه خیلی به تفکر و فکر کردن پرداختهام، مانند کسی که مست و بیهوش است، جهان را فراموش کردهام و از یاد بردهام.
هوش مصنوعی: گاهی قرعه بر نام محبوبش انداختی و فکر کردی سرنوشت با او چگونه رقم خواهد خورد.
هوش مصنوعی: گاهی در باغ پادشاهی قدم زدی و از هر درختی به یادگار نشانهای گرفتی.
هوش مصنوعی: تو همواره میگفتی که بر من شاهد باشید، اکنون میبینید که دشمن چگونه بر من پیروز شده است.
هوش مصنوعی: وقتی ویس در آنجا باشد، با او صحبت کنید و دلش را از زخمهای ظلم و ستم پاک کنید.
هوش مصنوعی: گاهی با بلبلان صحبت کردی و از آنها انتقاد زیادی کردی.
هوش مصنوعی: تو همیشه میگفتی چرا صدا و فریاد شما را میخوانند، اما از دنیا چه اتفاقی افتاده است؟
هوش مصنوعی: شما با همراه خود درختی رشد کردهاید، نه مانند من که تنهایی و ناامیدی در دل دارم.
هوش مصنوعی: شما در زندگی از زیباییها و لذتها برخوردارید، اما قلب من به خاطر عشق و غمهایش به شدت دچار درد و رنج است.
هوش مصنوعی: شما در زندگی شانس و خوشبختی دارید و از زندگی لذت میبرید، اما من به خاطر عشق، تنها رنج و آوارگی را تجربه میکنم.
هوش مصنوعی: چرا باید در جمع یار، ناله و شکایت کرد؟ شما باید در کنار او خوشحال و شاداب باشید.
هوش مصنوعی: من گاهی بیسبب ناله میکنم، چون یارم درک نمیکند که دردهایم چیست.
هوش مصنوعی: در باغی که صحبتها به همین شکل بود، دو چشم پر از اشک و دل پر از درد و غم داشت.
هوش مصنوعی: یک روز، تقدیر به عنوان پرورشدهندهای وارد شد و در آن باغ دلانگیز، گردشی کرد.
هوش مصنوعی: وقتی رامین دایه را در آن مکان دید، مثل اینکه جانش را در آغوش گرفته و همچون نوری که در او میدرخشد، به او نگاه کرد.
هوش مصنوعی: از سر شادابی، خون بر چهرهاش جاری شد، انگار که صورتش لباسی از لاله بر تن کرده است.
هوش مصنوعی: به خاطر شرمی که دایه دارد، چهرهاش به رنگ سرخ درآمده، انگار که گلی بر سرش ریختهاند.
هوش مصنوعی: هرچند گل زیبایی زیادی دارد و خوشبو است، اما چهرهی رامین به مراتب زیباتر و دلنشینتر از آن است.
هوش مصنوعی: او هنوز جوان و نازکدست است و در دو طرف صورتش موهایی نقرهای کمکم پدیدار شده، ولی زیباییاش کمتر نشده و مانند گل سیاهپوش جلوهگر است.
هوش مصنوعی: او هنوز زیباییاش حفظ شده بود و دو زلفش مانند دو چنگال سیاه، زیبا و دلربا به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: هنوز هم در لبههای لبش نشانی از جوانی و زیبایی وجود دارد؛ لبهایی که مانند عسل و شراب شیرین و دلپذیر به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: او هنوز لبخندی شیرین دارد، مانند شکر؛ و این شکر که او میرزید، مانند گوهری ارزشمند است.
هوش مصنوعی: او همچون شمشاد به سمت بالا رشد میکند، اما بار او رنگی متمایز و خاص دارد.
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی و جذابیت موجودی اشاره دارد که به اندازه ماه زیباست، اما در عین حال ویژگیهایی چون کلاه و کمری دارد که به آن جلوهای خاص میبخشد. به عبارت دیگر، این توصیف نشاندهنده ترکیب زیبایی طبیعی و عناصر ظاهری است که به فرد ویژگی منحصر به فردی میدهد.
هوش مصنوعی: پیراهن زیباتر از هنر چینیها بر مجسمهی فرخار است.
هوش مصنوعی: کلاهی که بر سر اوست زیباتر است از کلاهی که پادشاهان دنیا بر سر دارند.
هوش مصنوعی: تا زمانی که آدمی نامدار مانند گوهر در دنیای بهشتی و زیبای خود درخشید، همه چیز در آن زمان خوشایند و زیبا بود.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی با شخصی حکیم و عاقل ملاقات کنی، این دیدار میتواند برای هر کسی که در جستجوی آرامش و خوشبختی است، مفید و مطلوب باشد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که به خاطر خوبیهای او و همچنین به خاطر جایگاه خداییاش، سزاوار دو نوع سلطنت و مقام است.
هوش مصنوعی: موبد برادری داشت و آن برادر فرزند بود. اما ماه، در عین حال، پادشاه و خداوند است.
هوش مصنوعی: زمانی که چشمان او زیبایی را دیدند، آنقدر تحت تأثیر قرار گرفت که احساس کرد هیچ چیز بهتر از این زیبایی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: وقتی رضوان (فرشته بهشت) چهره او را دید، به ناچار اعتراف کرد که هیچ کس جز او بر حوریان برتری ندارد و سالاری او را نمیتواند انکار کند.
هوش مصنوعی: این صورت زیبا و این نام دلربا به خاطر عشق ویس است که بدون دل و بدون خواسته باقی مانده است.
هوش مصنوعی: وقتی او را در باغ دید، گویی بر روی خوشبختی ابدی را مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: نماز خواندن او را به حالتی درآورد که بسیار ستایشش کردند و همچنین دایهاش نیز به او توجه و محبت ورزید.
هوش مصنوعی: پرسیدند که چگونه دو دوست صمیمی در کنار هم شاد و خوشحال هستند و از محبت به یکدیگر لذت میبرند.
هوش مصنوعی: سپس آنها دست یکدیگر را گرفتند و به سرزمین زیبای سوسن آزاد رفتند.
هوش مصنوعی: افراد با هر نوع گفتوگویی که داشتند، کلامشان باعث آرامش و تسکین دل یکدیگر شد.
هوش مصنوعی: رامین از شرم و حیا آزاد شد، چون جان شیرینش به خاطر عشق به کسی در خطر است.
هوش مصنوعی: او به او گفت: "ای عزیز، من برای تو عزیزتر از جانم هستم، اما در مقابل تو مانند یک بنده بیزبان و بیارزش هستم."
هوش مصنوعی: تو مانند یک شکر هستی و سخنانت نیز شیرین است؛ تو مانند نوشیدنی خوشمزهای هستی و دیدار تو هم لذیذ و دلپذیر است.
هوش مصنوعی: میخواهم از شانس و اقبال خوبم روشنی و روشنایی بگیرم و به تو که بخت خوبی داری، نزدیک شوم.
هوش مصنوعی: تو برای من همچون مادر هستی و من به خداوند قسم یاد میکنم که همیشه به تو عشق ورزم.
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی با چهرهای درخشان و همانند ماهی با زیبا شکل هستی، مانند بانویی با نژاد عالی و همچون شاهی با گوهر و جواهرات باارزش.
هوش مصنوعی: در این دنیا هیچ چیزی وجود ندارد که اگر کسی همسفر و همدم داشته باشد، باعث غم و اندوه او شود.
هوش مصنوعی: بدان که فردی به دنیا آمده که میتواند از کلامش آتش به پا کند و تاثیرات عمیق و گستردهای بگذارد.
هوش مصنوعی: دل رامین که در حسرت و ناامیدی است، مانند آتشگاهی در روز خرداد میسوزد و درد و رنج او را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: اگرچه من از ظلم و ستم دل او در حال سوختن هستم، اما او بر روی چنین آتشِ عشق نمیسوزد.
هوش مصنوعی: اگرچه ممکن است که شانس و بخت به من روی خوشی نشان ندهد، اما از تو خواهش میکنم که با احتیاط حرکت کن و برای خودت بهترین و خوشبختترین سرنوشت را آرزو کن.
هوش مصنوعی: وقتی از عشق او شکایت میکنم، نگرانم که حال او هرگز به بدی حال من نشود.
هوش مصنوعی: من همیشه در دل میگویم که اگر از عشق او بسویم، کاش روزی را به یاد نیاورم که مثل روزی که برای او عاشق بودم، باشد.
هوش مصنوعی: با هر دردی که من تجربه میکنم، به خاطر عشقش، هزار بار او را میستایم و به زیباییاش تحسین میکنم.
هوش مصنوعی: میخواهم که برای من همیشه آرامش و جاودانگی باشد و او نیز از شادی و خوشحالی برخوردار باشد.
هوش مصنوعی: رامین به دایهاش خوشامد میگوید و از او میخواهد که مانند ستارهای در آسمان، روشن و درخشان باشد.
هوش مصنوعی: راما با لبخند گفت: ای جاودانه، با دوستانت خوش بگذران و از افراد بد دوری کن.
هوش مصنوعی: دوست من، امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی و از بدبختی و مشکلات دور بمانی.
هوش مصنوعی: من به خاطر خوبی و خوشحالیات در شرایط خوبی هستم و به خاطر تو خوشبخت و با شهامتم.
هوش مصنوعی: میدانی، دخترم، تو مانند خورشید و ماهی، که چشمهای حسود نتوانند به تو آسیب برسانند.
هوش مصنوعی: زمانی که چهرهاش زیر باد ملایم قرار گیرد، سالهای عمرش مانند موی او زیبا و پرپیچ و تاب خواهد شد.
هوش مصنوعی: دیدم که تمام سخنان تو بیپناه و بیگناه است، اما همچنان مانند دیدن تو، جانافزا و زیباست.
هوش مصنوعی: تنها کسی که تو را بدبخت کرده، کسی است که با ستمگری دل تو را سخت و بیرحم کرده است.
هوش مصنوعی: من این سخنان را از تو قبول ندارم، چون او نه مقامش شاهانه است و نه صلاحیت قضاوت دارد.
هوش مصنوعی: رامین دوباره به او پاسخ داد که اگر کسی عاشق نباشد، هیچ وقت نمیتواند به درستی درک کند چه بر سر دلِ مسکین میآید.
هوش مصنوعی: او دلش با دشمنی پر است و هر روز به دنبال بهانهای میگردد که از خانه بیرون برود.
هوش مصنوعی: گاهی از درد و حسرت دوری دوست نالان هستم و گاهی از غم جدایی او میزنم به گریه.
هوش مصنوعی: هرچند به خاطر عشق ممکن است انسان ضعیف و ناتوان شود و حتی از جان خود ناراضی گردد، اما همچنان دلش به عشق او میتپد.
هوش مصنوعی: هرچند که از طرف او مشکلات زیادی را تجربه میکند، اما او از خواستههای دیگر خود صرفنظر نمیکند.
هوش مصنوعی: دو چشمان مردان سختیها و چالشهای زندگی را بهخوبی تجربه میکنند. گاهی به خاطر این دشواریها شبها بیخواب میمانند و گاهی هم در لحظاتی به آرامش و آسایش میرسند.
هوش مصنوعی: انسان همواره به دنبال چیزهایی است که برایش دست یافتنی نیستند و زمانی که به چیزی میرسد که میخواست، به آن احساس نارضایتی و تردید میکند.
هوش مصنوعی: آدمی که عاشق میشود، ابتدا بار سنگین عشق را بر دوش خود میگذارد و بعد از آن، آن درد و رنج را به شادی و خوشحالی تبدیل میکند.
هوش مصنوعی: اگر در عشق هستی، در خواب مرد نباید غم عشق یا نوشیدن شراب را داشته باشی.
هوش مصنوعی: در کجا میتوانی دوستی را پیدا کنی که تلخیهایش را بپذیرد، همچنان که شادابی و خوشی در کنار حالتی مستی قرار دارد؟
هوش مصنوعی: هرچه عاشق باشد یا در عشق شیدا، جایی برای زیبایی در چشمان او نیست.
هوش مصنوعی: وقتی که دل به عشق میسپاری، مانند کسی میشوی که در حال سرمستی و آشفتگی است؛ چون ذهنش مشغول است، گویی در خواب به سر میبرد.
هوش مصنوعی: عقل و فهم میتواند تفاوت بین زشت و زیبا را تشخیص دهد. زمانی که عشق و محبت در دل انسان بوجود میآید، دیگر جایی برای عقل و منطق باقی نمیماند.
هوش مصنوعی: دیو همیشه به او توجه دارد و باعث میشود که او نتواند ببیند و در تاریکی بماند.
هوش مصنوعی: خرد و محبت هرگز نمیتوانند با هم سازگار شوند، زیرا عشق مانند شراب است که عقل را به جنون میکشاند.
هوش مصنوعی: خرد نمیپسندد که چیزی را انتخاب کنی که باعث شود پردهها و رازها شکسته شود.
هوش مصنوعی: عشق مرا به جایی رسانده که دیگر صبر و تحمل نمیکنم و دل و جسمم از هم جدا شدهاند.
هوش مصنوعی: یک روز ناگهان بادی وزید و من چهرهی یک دختر زیبا را دیدم.
هوش مصنوعی: وقتی که دیدم ویس، آن ماه مانند، مرا از خواب و نور خورشید دور کرد.
هوش مصنوعی: دو چشمانم به زیباییهایی همچون بهشت پا گذاشتند، اما دل شادابم مانند کسی که در جهنم گرفتار شده، در غم و اندوه افتاد.
هوش مصنوعی: ناگهان نوازش نسیمی را حس کردم که گویی بلایی به سراغم آمده و من را به سمت مشکلی کشاند.
هوش مصنوعی: تو در دوران کودکی مرا تربیت کردی و بعداً مرا بارها دیدی.
هوش مصنوعی: هرگز حال من را اینگونه نمیدانی که چگونه از درد دل رنج میبرم، نه با جانم و نه بدون آن.
هوش مصنوعی: انگار که شیر من از این مشکلات به روباه تبدیل شده و کوه من به کاه نرم و بیارزش تبدیل گشته است.
هوش مصنوعی: بدن من دیگر حالتی دارد و چهرهام تغییر کرده است؛ گویی که موی من به جای مو، چون زر درخشانی است.
هوش مصنوعی: مژههای چشمم مانند میخ شدهاند و موهای بر اندامم چون مار است.
هوش مصنوعی: اگر با دوستانم جشن و شادمانی بگذارم، تو گویی با دشمنانم در حال جنگ و درگیری هستم.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات چنان دلگیر و ناراحت هستم که انگار در نبردی با درد و مشکلات قرار دارم.
هوش مصنوعی: اگر در باغ و گلستان به شادمانی باشم، باز هم ممکن است در بیابان و سردرگمی گرفتار شوم.
هوش مصنوعی: در فضای خواب و آرامش شب، مانند این است که در دریا غرق شدهام و به طرز عجیبی از دنیای اطرافم دور شدهام.
هوش مصنوعی: در روزهایی که در میان کسانی هستم که غمگینند، وقتی صحبت میکنم، مانند سوارانی هستم که بر چمنزار میرانند.
هوش مصنوعی: به شبنشینان آنچنان با اندوه ناله میکنم که مانند بلبل بر گلهای تازه بهاری.
هوش مصنوعی: در سپیدهدم چنان اشک میریزم و به خودم میرسد که مانند ابرهای بارانی که بر قلههای کوه میبارند، سرشار از غم و اندوه میشوم.
هوش مصنوعی: از آن دو چشمان غمگین تو، دل من را پر از زخم و تیرهای بسیار کردهای.
هوش مصنوعی: موی زیبای معشوق من بر دل من افتاده و باعث شده که در آن دل هزاران وابستگی و احساس مختلف ایجاد شود.
هوش مصنوعی: در بیابان به خواب رفتهام و دلم از درد و رنجی که به من رسیده، ناآرام است.
هوش مصنوعی: من مانند شیری تند و تیز هستم که به دنبال بچهاش میگردد.
هوش مصنوعی: من مانند یک کودک کوچک هستم که دلش شکسته، هم از مادرش و هم از دایهاش جدا شده.
هوش مصنوعی: من مانند شاخهای هستم که در اثر قضا و قدر آسمانی، به زیبایی شکسته شدهام.
هوش مصنوعی: اکنون از تو درخواست کمک میکنم، من به جوانمردی و کمک تو نیاز دارم.
هوش مصنوعی: من را از این آتش سوزان نجات ده و از جنگ با شیرانی که مردم را ضعیف میکنند، رها کن.
هوش مصنوعی: جوانمردی مانند کت بر تن کن و بر این فرزند بیچاره ببخشای.
هوش مصنوعی: ببخشید دل خود را به دیگران، همانطور که دیوانگان به یکدیگر محبت میکنند.
هوش مصنوعی: شما همچون کسی هستید که میداند من غریبهام و یا اینکه به خاطر نادانی مانند یک دیوانه به نظر میرسم.
هوش مصنوعی: در هر شرایطی مستحق بخشش هستم، زیرا در لحظهای که مانند اژدهای سرخ به خشم آمدهام، باید مورد بخشش قرار بگیرم.
هوش مصنوعی: تو هم از روی کرم و بخشش، به من محبت کن و در دل خود نسبت به من محبت و دوستی را بیشتر کن.
هوش مصنوعی: پیام من را به سرو خوشرفتار و زیبای گویا و ماهپیکر برسانید.
هوش مصنوعی: زیبایی و روشنی زمین را شکرگزاری کرد، به خاطر دیدن حقیقتی که در زیبایی حوری نهفته است.
هوش مصنوعی: موهای مشکی آن معشوقه، مثل یاقوتهای لبش، شادابی و طراوت بهاری را به باغ شادی و لذت میبخشد.
هوش مصنوعی: بگو ای کسی که با زیبایی خلق شدهای و در خوشبختی و شادی بزرگ شدهای.
هوش مصنوعی: تو را انسانهای نیکو با زیبایی و محبت شناسایی کردهاند و بتیان زیبا در مقابل تو سر به خاک گذاشتهاند.
هوش مصنوعی: نظامیان جادوگران از تو میگریزند و زیباییهای چینیان از تو فاصله میگیرند.
هوش مصنوعی: دو هفته قبل، به خاطر نور خیرهکننده چهره تو، سجده کردم و خودم را به تو سپردم.
هوش مصنوعی: چهرهات شاهان را تحت تأثیر قرار میدهد و لبهایت میتواند جان دوبارهای به مردگان ببخشد.
هوش مصنوعی: بت بربر به خاطر زیباییاش از روی تو خوار شده و همان بتساز هم از بتسازی متنفر شده است.
هوش مصنوعی: بدن من از ترس و امید مانند برف در کوهستان که در تابش آفتاب آب میشود، ذوب شده است.
هوش مصنوعی: دل من به عشق تو گرفتار شده، مانند گوری که در دام گیر کرده و نمیتواند فرار کند.
هوش مصنوعی: خرد دچار بیسامانی است و هوش از دست رفته، دل در بدن خواب و بیدار نیست و در حال سردرگمی به سر میبرد.
هوش مصنوعی: من نه از راحتی و آسایش خبری دارم، نه از مشکلات و دردها، نه از شادی و خوشی در دل شادم و نه از wealth و ثروت چیزی میدانم.
هوش مصنوعی: من نه در میدان با دوستانم به سواری میپردازم، نه به بازی چوگان میپردازم و نه گوی را به دست میگیرم.
هوش مصنوعی: نه یوزها را به سمت گوران میفرستم و نه بازها را به سوی کبکها پرواز میدهم.
هوش مصنوعی: من نه شراب مینوشم، نه با انسانهای نیکو همنشینی میکنم، و جز او در این دنیا کسی را برنمیگزینم.
هوش مصنوعی: من نه میتوانم حتی بهمدت یک ساعت از درد و رنج خود آزاد باشم و نه میتوانم حتی برای یک روز به چیزی خوشحال باشم.
هوش مصنوعی: در خانهی خودم احساس میکنم که به شدت درگیر و اسیر هستم و هیچ دوستی که به من کمک کند یا پشتیبانم باشد را نمیبینم.
هوش مصنوعی: در شب و روز پر از اضطراب هستم، همچون ماری که به خاطر ضربهای چوبی در مانده و در اوج ناتوانی قرار دارد.
هوش مصنوعی: تنم از سخنان تو شفا میگیرد و دلم از ملاقات تو آرامش مییابد.
هوش مصنوعی: وقتی که صدای دلنشین تو به گوشم برسد، دوباره صبر و عقل و خرد خود را پیدا میکنم.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه سال و ماه از من دور شدهاند، اما درد من با اشکهای سرخ و چهره زردم نمایان است.
هوش مصنوعی: عشق تو برای من از خود زندگی هم شیرینتر است، هرچند که عشق تو باعث شده جانم به درد بیاید.
هوش مصنوعی: نمیخواهم زندگی کنم بدون عشق تو و نمیخواهم شادی را در کنار بیوفایی تو جستجو کنم.
هوش مصنوعی: اگر عشق تو دیگر برایم کافی نباشد و دلم از آن پر شود، موی من همچون شمشیر خواهد شد.
هوش مصنوعی: من میدانم که تا زمانی که زندهام، باید به بندگانت خدمت کنم و خودم را به عنوان بندهای در برابر آنها قرار دهم.
هوش مصنوعی: روز من به خاطر وجود تو روشن و سپید است و شبهای من نیز به خاطر موی تو تاریک و سیاه میشود.
هوش مصنوعی: چهرهی زیبا و رنگین تو برایم مانند بهار است و لبهای شیرین تو سبب آرامش و تسکین دلهای غمگین من میشود.
هوش مصنوعی: از چهرهات نوری مانند آفتاب میتابد و از موهایت بوی خوشی مانند مشک خالص میآید.
هوش مصنوعی: از وجود تو مثل یاسمن لطیف و زیبا هستم و از سخنان تو به شگفتی و تحسین میرسم.
هوش مصنوعی: من روزی را خواهم دید که در آن، چهره زیبا و دلربا را مشاهده کنم و آن زمان بهشت ابدی را تجربه خواهم کرد.
هوش مصنوعی: من تنها زمانی میتوانم به آرزوهایم دست یابم که با وصال و دیدار تو، به مسیر مطلوب خود برسم.
هوش مصنوعی: از خداوند میخواهم که در هر شب و روز، سرنوشت من به خاطر چهره تو خوشبخت و موفق شود.
هوش مصنوعی: دل تو بر من محبت میورزد و خطرات و بدبینیها را کنار میگذارد.
هوش مصنوعی: اگر کسی با من دشمنی کند و به من آسیب برساند، بر جان من که خونم را بریزد.
هوش مصنوعی: چه فایدهای دارد که خون جوانی را بریزیم که هرگز به تو آسیبی نرسانده است؟
هوش مصنوعی: به خاطر محبت زیادی که به تو دارد، او خوشحالتر از زندگی است.
هوش مصنوعی: دل را از جان جدا کرد و از تو به چشمانش ذرهای از خاک پای تو را نخواهد برد.
هوش مصنوعی: به طور ناخواسته از زندگی و جهان، تو را میطلبند؛ زیرا تو با آزار دل دیگران را به درد آوردی.
هوش مصنوعی: اگر کار خوبی انجام دهی، زندگی و جسمت به این خوبی ادامه دارد؛ اما اگر بدی کنی، دل و جانت به درد خواهد آمد.
هوش مصنوعی: وقتی که دایه پیر این حرفها را شنید، احساس کرد که تیر ناامیدی به دلش نشسته است.
هوش مصنوعی: دلش به آرامی رامین را بخشید، اما این احساس را به ظاهر نشان نداد.
هوش مصنوعی: مرو، را به یاد داشته باش که همچون نام نیک ویس، نام تو نیز نیکو خواهد بود و اگر رفتار نیکو داشته باشی، نامت هم نیکو خواهد ماند.
هوش مصنوعی: اگر تو هرگز امید نداشته باشی، هرگز انتظار نداشته باش که نور خورشید بر تو بتابد.
هوش مصنوعی: مراقب باش که فکر نکنی با آن قامت زیبایت، دستهایت به کار میآید.
هوش مصنوعی: مواظب باش که در دل تو اندیشهای نرود که بتوانی با فرزندی از شهر به قدرت دست یابی.
هوش مصنوعی: بهتر است که دلت را به کسی نسپاری، زیرا این وابستگی میتواند باعث بیپناهی و درماندگیات شود.
هوش مصنوعی: اگر به دل راهی را بروی که از آن تباهی و فساد به وجود میآید، به هیچ راهی نخواهی رسید و دوری از آن نمیتوانی.
هوش مصنوعی: عقل، حیا، علم و اندیشه در چنین موقعیتی به انسان کمک میکند.
هوش مصنوعی: اگر بتوانی زشتی را از خوبی و نیکی را از بدی تشخیص بدهی، نشان میدهد که دل و فکر روشنی داری.
هوش مصنوعی: اگر بتوانی آسمان را بشکافی و یا دریا را ببینی، حتماً به مقام مردانگی رسیدهای.
هوش مصنوعی: در وسط بیابان، بهجای سنگ، گل لالهای را شکوفا میکنی.
هوش مصنوعی: جهانی جدید با ارزش و زیبا را ایجاد خواهی کرد که تنها با یک مو از سر، میتوان آن را حفظ کرد.
هوش مصنوعی: با وجود این جادو و مهارت خوب، حتی به کارهای ویس هم حیرتزده خواهی ماند.
هوش مصنوعی: معنی این بیت به این صورت است که عشق و محبت تو به او زمانی خود را نشان میدهد که امکان وقوع چیزهای غیرممکن فراهم شود. به عبارتی، احساسات عمیق و صداقت در عشق تنها زمانی نمایان میشود که شرایطی عجیب و بعید اتفاق بیفتد.
هوش مصنوعی: حق دارد که به خاطر پیوندی که با او دارد، دلش بتابد، زیرا او مانند ماه است و نمیتوانی پیوندش را گم کنی.
هوش مصنوعی: دوستی که بتواند این صحبت را با او در میان بگذارد، همانی است که بتواند این زحمت را به دوش بکشد و او را همراهی کند.
هوش مصنوعی: تو نمیدانی او چگونه به خواستههای خود دست مییابد و از چه راهی آرامش را به دست میآورد.
هوش مصنوعی: اگر من توانایی و شجاعت بسیار زیادی هم داشته باشم، اما نمیتوانم پیام تو را به او برسانم.
هوش مصنوعی: اگر چیزی در من باعث نارضایتیات شود، بدان که این حرف از زبان دشمن است.
هوش مصنوعی: تو خود میدانی که وضعیت ویس امروز چگونه است و او به خوبی از همه زیبا رویان برتر است.
هوش مصنوعی: هر بار که این موضوع را با او در میان بگذارم، آبرویم به خطر میافتد.
هوش مصنوعی: او به گونهای است میان دختران ویس که خسرو در میان انسانهای نیکبخت قرار دارد.
هوش مصنوعی: خوی و رفتار او به قدری عالی و برجسته است که به آسمان میرسد و او با مردم در دوستی و خوشی ارتباط برقرار نمیکند.
هوش مصنوعی: همه چیز در وجود انسان به ارزش و فضیلت خویش است و هر فردی در عمق وجود خود، ذخایر و کیفیتهای خاصی دارد که نیاز به کشف و پرورش دارد.
هوش مصنوعی: بدان که این گوهری که داری از شاهان بزرگ و والا است و به خاطر این ویژگی، نیازی به مردم و خواستههای آنها ندارد.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که انسان نباید از قدرت و ثروت دیگران بترسد یا فریب بخورد. بلکه باید به ویژگیهای درونی و تواناییهای خود تکیه کند و در زندگی به اصول و ارزشهای واقعی پایبند باشد.
هوش مصنوعی: اکنون دلش برای مدتی دچار نیازمندی است، نه اینکه تنها باشد یا به خاطر نبودن در شهر غمگین باشد.
هوش مصنوعی: من از خانه و دیار خود دور هستم و نه از شادی و لذتی در اینجا خبری است و نه از مردم دوستداشتنی، همه مورد تنفرند.
هوش مصنوعی: گاهی اشک از چشمانم میریزد، گاهی دل از درد به خون مینشیند و گاهی از سرنوشت ناراحت میشوم، مانند نالهای از فراز آسمان.
هوش مصنوعی: وقتی که به یاد مادر و برادر بیفتد، احساسش به شدت بالا میرود و مانند چوبی که تازه بر آتش گذاشته شده، شعلهور میشود.
هوش مصنوعی: نفرین میکنم بر آن سال و ماه بدی که باعث شد از آرامش و سرزمین خود دور شوم.
هوش مصنوعی: بانوی جمشید، که گوهری بسیار ارزشمند و با اخلاق نیکوست، به خوبی در میان هفت کشور شناخته شده و مشهور است.
هوش مصنوعی: مادر با خواهش و التماس از خدا، فرزندش را در محیطی پر از ناز و محبت پرورش داده است.
هوش مصنوعی: اکنون پر از درد و رنج هستم و از همراهان و همزادانم جدا شدهام.
هوش مصنوعی: به نزد او برو که او به خاطر نامت از تو یاد میکند و گفتن این مطلب به او پیام توست.
هوش مصنوعی: لطفاً از من نخواه که به کارهای بیفایده بپردازم، چرا که سر و فکر هرگز نمیتوانند بفهمند که پای چگونه پیش میرود.
هوش مصنوعی: اگر زبانم چنان پر از شراب باشد که از حد بگذرد، باز هم سخن گفتن درباره این موضوع برایم قابل قبول نیست.
هوش مصنوعی: وقتی رامین این حرفها را شنید، از شدت احساسات چشمانش را پر از اشک کرد و با اشکهایش خاک را به گل تبدیل کرد.
هوش مصنوعی: از شدت سختی و تنگی، اشکها به چشمانش آمد و از این گریه، دلش به شدت پر شد و کلماتش را به زبان نیاورد.
هوش مصنوعی: هم از گریه مانده و هم از گفتار، کسی که به این حال زار است، نباید او را سرزنش کرد.
هوش مصنوعی: در این بیت بیان میشود که در دل فردی که آتش عشق در او شعلهور شده، زعفران که نماد زیبایی و جذابیت است، دمیده شده و چهرهاش به رنگ لاله درآمده است. این تصویر به نوعی زیبایی و شوق درونی را به تصویر میکشد که از عشق و احساسات عمیق ناشی میشود.
هوش مصنوعی: وقتی که زبانش برای یک ساعت بسته شده بود، دلش در درون تردید داشت و بیتابی میکرد.
هوش مصنوعی: سخنانی زیبا دوباره بیان شد درباره درد شدیدی که تحملش دشوار است.
هوش مصنوعی: او به شدت گریه و زاری کرد و از دایه تقاضا کرد، اما هیچ کمکی در این مبارزه به او نرسید.
هوش مصنوعی: وقتی رامین به تو احساس نزدیکی و محبت میکند، از دلش میکاهد و امیدش به تو بیشتر میشود.
هوش مصنوعی: در پایان کار، رامین بر اثر احساس عمیق اندوه و غم، با چشمان پر از اشک، به یاد اندرو افتاد و اشکهایش مانند خون از چشمانش ریخت.
هوش مصنوعی: او به دایهاش میگوید که مراقب او باشد و از او خواسته که جانش را به یکباره به خطر نیاندازد.
هوش مصنوعی: امیدم را از زندگی و جوانیام مگیر؛ زیرا زندگی مانند زهر بر من تاثیر منفی میگذارد.
هوش مصنوعی: تو پشتیبان و حامی من هستی، و در مواقعی که نیازمند کمک و راهحل هستم، به تو روی میآورم.
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که مرا از این وضعیت بد و ناگوار نجات دهی؟
هوش مصنوعی: درِ پیش من بسته است، اما تو میتوانی آن را باز کنی و به من نشان دهی که چگونه به سوی او بروم.
هوش مصنوعی: اگر همین حالا از تو ناامید شوم، به طوری غیرمنتظره و ناگهانی با مرگ روبهرو میشوم.
هوش مصنوعی: در چاه هیچ کس را بدون دلیل نینداز، زیرا نمک بر روی آتش سوخته کمتر مینشیند.
هوش مصنوعی: من به تو وابستهام، لطفاً مرا بپذیر و از این سختی، راهی برای نجاتم به من نشان بده.
هوش مصنوعی: در این دنیا با درد و رنج فراوانی مواجه هستم، در این وضعیت ناگوار و پریشان، به یاری من برس.
هوش مصنوعی: جز تو کسی را نمیشناسم که بتوانم با او رازهایم را در میان بگذارم.
هوش مصنوعی: پیام من را به سمنبر برسان و بیش از این برای من بهانهتراشی نکن.
هوش مصنوعی: با تلاشی که میکنند، میخواهند مشکلات را برطرف کنند و از دل رود، بنیان و ساختار جدیدی ایجاد کنند.
هوش مصنوعی: پرندگان را از آسمان به زمین میآورند و ماهیها را از دریا بیرون میکشند.
هوش مصنوعی: شیران را به دام میکشند و فیلها را در زمانهای خاصی گرفتار میکنند.
هوش مصنوعی: مارها را از سوراخها بیرون میآورند و با جادو آنها را مطیع و رام میکنند.
هوش مصنوعی: تو هم از هر کسی بیشتر آگاه به جادو و رازها هستی، بنابراین میتوانی راهحلهایی پیدا کنی.
هوش مصنوعی: زمانی که سخن میگویی، باید دانشی از آن سخن داشته باشی و در حین عمل نیز باید توانایی و مهارت نشان دهی.
هوش مصنوعی: با هنر زیبا به سخن خود ارزش بده و از هر دو، یعنی از سخن و هنر، بهترین نتیجه را بگیر.
هوش مصنوعی: اگر بخت و اقبال من نبود، قطعاً تو با اندیشه نیکت به اینجا نزدیک نمیشدی.
هوش مصنوعی: به گونهای که تو در این کار به من کمک میکنی، امیدوارم خداوند در هر کاری یاریات دهد.
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس او را به شدت در آغوش گرفت و چند بوسه بر پیشانیاش نهاد.
هوش مصنوعی: او پس از آنکه بوسهای بر لب و صورت او زد، دیو به سراغش آمد و در بدن او وارد شد.
هوش مصنوعی: او به سرعت از دایه خود بهرهمند شد، گویی که در دلش تخم محبت را کاشتهاند.
هوش مصنوعی: وقتی که آرزوی دلت را به دست آوردی، مانند آن است که بار سنگینی را بر دوش خود احساس کردی.
هوش مصنوعی: وقتی رامین از کنار پرستارهاش بلند شد، دل پرستار برای مراقبت از او آماده شد.
هوش مصنوعی: در همان لحظه که پردهٔ شرم پاره شد، سخن سرد او به میان آمد و باعث شد حالت گرم و صمیمی فضا تحت تأثیر قرار گیرد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای سخنگوی فریبنده، تو در سخنگویی از همهی کسها پیشی گرفتهای.
هوش مصنوعی: اگر دلت به دنبال خوشحالی و رضایت از کسی است، هر زنی که ببینی باید او را با ویس، یعنی زیبایی و کمال، بشناسی و از او لذت ببری.
هوش مصنوعی: تو همیشه برای من عزیز و دلافروز بودی، اما اکنون از امروز به بعد، رابطهام با تو تغییر کرده و احساس نزدیکی کمتری دارم.
هوش مصنوعی: میان ما دلیلی برای جدایی پیش آمد و این فرصت باعث شد که تیر عشق به هدف خود برسد.
هوش مصنوعی: از این به بعد هر چیزی که بخواهی، بگو تا من نیز از دستورت پیروی کنم و از آن تخطی نکنم.
هوش مصنوعی: میخواهم شانس تو را بر روی ویس به موفقیت برسانم و عشق تو را از دل شاداب خود بگیرم.
هوش مصنوعی: وقتی رامین این حرف را شنید، با ناراحتی به او گفت: "ای کسی که جهان را برای من روشن میکنی."
هوش مصنوعی: از این به بعد مراقب تو هستم تا مانند پرستار به تو خدمت کنم و جانم را در این راه فدای تو کنم.
هوش مصنوعی: میبینی که مثل مار پیچیدهام و کارهایم چقدر دشوار و بینظم است.
هوش مصنوعی: به شب میگویم که تا صبح زنده نمیمانم و به صبح نمیتوانم امیدی داشته باشم، حتی تا غروب.
هوش مصنوعی: بدان مانند این هستم که در دریا، طوفان و امواج خشن را نمیشنود.
هوش مصنوعی: نگران باش که روزی پیش خواهد آمد که حتی یک ساعت هم امیدی به زندگی نداشته باشی.
هوش مصنوعی: من از دلدادگی و محبت او به شدت متاثر هستم و مانند شبانهروز به حالتی هستم که نمیدانم شب است یا روز.
هوش مصنوعی: اکنون به نتیجهای در مورد تو امیدوارم، شاید بتوانی در این وضعیت دشوار به کمکم بیایی.
هوش مصنوعی: وقتی نوازشهای تو را شنیدم، احساس شادی و خوشحالیام را بهدست آوردم.
هوش مصنوعی: انسان باید در عمل و رفتار خود جوانمردی را به نمایش بگذارد، چرا که گفتار بدون عمل نیکو، هیچ ارزش و اعتباری ندارد.
هوش مصنوعی: بگو تا کی میخواهی به من روی خوش نشان دهی و دوباره دیدار خواهی کرد؟
هوش مصنوعی: هرگز به شمارش روز و ساعت نمیپردازم، زیرا همیشه منتظر دیدن تو هستم.
هوش مصنوعی: من با وجود آتش و سختیها بر آن مینشینم و تحمل میکنم، تا این که دوباره تو را شاد و خوشحال ببینم.
هوش مصنوعی: وقتی به دیدنت میروم، آنقدر بیتاب و شتابان هستم که حتی یک ساعت هم نمیتوانم آرام بگیرم.
هوش مصنوعی: من نمیتوانم به یک نظر ثابت یا یک مکان خاص بپردازم و به خاطر آشفتهحالیام، نمیتوانم به راحتی تصمیم بگیرم.
هوش مصنوعی: او با خنده گفت که تو دایهای سحری و با کلامی پربار.
هوش مصنوعی: با این کلام زیبا و دلنشین، مانند شربتی خوشمزه که همه را هوشیار و هوشیارتر میکند، میتوانی هوش و درک بیخودان را دوباره به آنها برگردانی.
هوش مصنوعی: دل من را با این سخنان آزرده کردی، مانند اینکه جانم را با این وعدههای دروغین به بند کشیدهای.
هوش مصنوعی: تو با دلسوزی و محبت، به زندگی من آزادی و شادی بخشیدی و بر جان من تأثیر گذاشتی.
هوش مصنوعی: مواظب باش که هیچ گونه نگرانی و غمی نداشته باشی، زیرا از این اندوه میتوانی به آرامش و آزادی برسی.
هوش مصنوعی: تو خود مشاهده میکنی که چگونه آرزویت را برآورده کنم و چهرهات را به زیبایی تصویر کنم.
هوش مصنوعی: من تو را بر روی اسب تازی سوار میبیند، و این دیدن تو در چشم دشمنان، مانند حرکتی سریع و چالاک است.
هوش مصنوعی: هر روز در این زمان، یک بار به این باغ خوشبو سر بزن.
هوش مصنوعی: من خودم از هر کاری که دارم، به تو آگاهی میدهم و همه چیز را برایت توضیح میدهم.
هوش مصنوعی: وقتی هر دوی آنها به این قول و قرار اعتماد کردند، لبانشان را به نشانه محبت بر یکدیگر بوسیدند.
هوش مصنوعی: آنها با یکدیگر پیمان بستند و به این گفتوگو ادامه دادند و سپس هر دو به راه خود رفتند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۷ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.