گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

سر سال و خجسته روز نوروز

جهان پیروز گشت از بخت پیروز

پسر را خواند خورشید مهان را

همیدون خسرو فرماندهان را

پسر را پیش خود بر گاه بنشاند

پس او را خسرو و شاه جهان خواند

به پیروزی نهادش تاج بر سر

بدو گفت ای خجسته شاه کشور

همایون بادت این تاج کیانی

همان این تخت و گاه خسروانی

جهانداری مرا داده‌ست یزدان

من این داده ترا دادم تو به دان

ترا من در هنرها آزمودم

همیشه ز آزموده شاد بودم

ترا دادم کلاه شهریاری

که رای شهریاری نیک داری

مرا سال ای پسر بر صد بیفزود

جهان بر من گذشت و بودنی بود

کنون هشتاد و سه سالست تا من

نشاط دوستم تیمار دشمن

کنون شاهی ترا زیبد که رانی

که هم نو دولتی و هم جوانی

مرا دیدی درین شاهی فراوان

بر آن آیین که من راندم تو می‌ران

هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر

من از تو نیز پرسم پیش داور

بِهَست از کام نیکو نام نیکو

تو آن کن کت بود فرجام نیکو

چو داد اورنگ زرین را به خورشید

برید از تخت و تاج و شاهی اومید

فرود آمد ز تخت خسروانی

به دخمه شد به تخت آنجهانی

در آتشگه مجاور گشت و بنشست

دل پاکیزه با یزدان بپیوست

خدای آن روز دادش پادشایی

که خرسندی گزید و پارسایی

اگرچه پیش ازان او مهتری بود

همیشه آز را چون کهتری بود

جهان فرمان او بودی و او باز

ز بهر کام دل فرمانبر آز

چو ز آز این جهان دل را بپرداخت

تن از آز و دل از انده بری ساخت

دلی کز شغل و آز این جهان رست

چنان دان کز بلای جاودان رست

چو شاهنشه سه سال از غم برآسود

به گیتی هیچ کس را روی ننمود

گهی در دخمهٔ دلبر نشستی

شبانروزی به درد دل گرستی

گهی در پیش یزدان لابه کردی

گناه کرده را تیمار خوردی

بدان پیری و فرتوتی که او بود

سه سال از گریه و زاری نیاسود

به پیش دادگر پوزش همی کرد

و بر کرده پشیمانی همی خورد

چو از دادار آمرزش همی خواست

تو گفتی دود حسرت زو همی خاست

به سه سال آن تن نازک چنان شد

کجا همرنگ ریشه زعفران شد

شبی از دادگر پوزش همی جست

همه شب رخ به خون دل همی شست

چو اندر تن توانایی نماندش

گه شبگیر یزدان پیش خواندش

به یزدان داد جان پاک شسته

ز دست دشمن بسیار خسته

بیامد پور او خورشید شاهان

ابا او مهتران و نیکخواهان

تنش را هم به پیش ویس بردند

دو خاک نامور را جفت کردند

روان هر دوان در هم رسیدند

به مینو جان یکدیگر بدیدند

به مینو از روان دو وفادار

عروسی بود و دامادی دگر بار

بشد ویس و بشد رامینش از پس

چنین خواهد شدن زایدر همه کس

جهان بر ما کمین دارد شب و روز

تو پنداری که ما آهو و او یوز

همی گردیم تازان در چراگاه

ز حال آنکه از ما شد نه آگاه

همی گوییم داناییم و گربز

بود دانا چنین حیران و عاجز

ندانیم از کجا بود آمدن‌ْمان

ویا زیدر کجا باشد شدْن‌مان

دو آرامست ما را دو جهانی

یکی فانی و دیگر جاودانی

بدین آرام فانی بسته اومید

نیندیشیم از آن آرام جاوید

همی بینیم کایدر برگذاریم

و لیکن دیده را باور نداریم

چه نادانیم و چه آشفته راییم

که از فانی به باقی نگراییم

سرایی را که در وی یک زمانیم

درو جویای ساز جاودانیم

چرا خوانیم گیتی را نمونه

چو ما داریم طبع واشگونه

جهان بندست و ما در بند خرسند

نجوییم آشنایی با خداوند

خداوندی که ما را دو جهان داد

یکی فانی و دیگر جاودان داد

خنک آن کس که او را یار گیرد

ز فرمان بردنش مقدار گیرد

خنک آن کش بود فرجام نیکو

خنک آن کش بود هم نام نیکو

چو ما از رفتگان گیریم اخبار

ز ما فردا خبر گیرند ناچار

خبر گردیم و ما بوده خبر جوی

سمر گردیم و خود بوده سمر گوی

به گیتی حال ما گویند چونین

که ما گفتیم حال ویس و رامین

بگفتم داستانی چون بهاری

درو هر بیت زیبا چون نگاری

الا ای خوش حریف خوب منظر

به حسن پاک و طبع پاک گوهر

فروخوان این نگارین داستان را

کزو شادی فزاید دوستان را

ادیبان را چنین خوش داستانی

بسی خوشتر ز خرم بوستانی

چنان خواهم که شعر من تو خوانی

که خود مقدار شعر من تو دانی

چو این نامه بخوانی ای سخن دان

گناه من بخواه از پاک یزدان

بگو یارب بیامرز این جوان را

که گفته‌ست این نگارین داستان را

توی کز بندگان پوزش پذیری

روانش را به گفتارش نگیری

درود کردگار ما و غفرانْش

ابر پیغمبر و یاران و خویشانْش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode