گنجور

 
عارف قزوینی

نکنم اگر چاره دلِ هرجائی را

نتوانم تن ندهم رسوائی را

نرود مرا از سر، سودایت بیرون

اگرش بکوبی تو سر سودائی را

همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح

مه من، چه دانی تو غم تنهائی را؟

چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند

نبود جز این فایده‌ای بینائی را

چه قیامت است این که تو در قامت داری

بنگر به دنبالت عجب غوغائی را

به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد

ز قد تو، ای سرو روان، رعنائی را

نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است

نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را

همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد

چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را

تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف

ز تو طوطی آموخته شکرخائی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode