گنجور

 
عارف قزوینی

دیشب به یاد روی تو ای رشک آفتاب

شُستم ز سیلِ اشک من از دیده نقشِ خواب

تا صبحدم که جیب افق چاک زد شفق

صد رنگ ریخت دل به خیال رُخَت بر آب

بنشسته‌ام میانهٔ سیلابِ خون که گر

بینی گمان بری که حبابی است روی آب

شد مست دل ز غمزه‌ات آن سان که مستی‌اش

افزون بُوَد ز نشئهٔ یک خُم شرابِ ناب

چشمت به زیرچشمی با یک اشاره کرد

در هر کجا دلی است طرفدار انقلاب

محروم شد ز روی تو زاهد، همیشه باد

محروم ز آستین خطا دامن صواب

با خانهٔ خرابهٔ دل آنچه را که کرد

چشمت، به کعبه آن نکند پیرو وهاب

افتاد طُرّه بر سر مژگانت آگه است

گنجشک اوفتاده به سرپنجهٔ عقاب

از مهوشان شفق چو تو را انتخاب کرد

تبریک گفت عارف از این حُسنِ انتخاب