گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عارف قزوینی

به یار شرح دل پرملال نتوان گفت

نگفته بهتر، امر محال نتوان گفت

خیال یکشبهٔ هجر تا به دامن حشر:

اگر شود همه‌روزه وصال نتوان گفت

به سان نقش خیال از تصورات خیال

شدم تمام و به کس این خیال نتوان گفت

تراست پنبهٔ غفلت به گوش و من الکن

به گوش کر، سخن از قول لال نتوان گفت

نهان به پردهٔ اسرار عشق یک سر موی

به آنکه گشته نهان در جوال نتوان گفت

سخن ز علم مگو پیش جهل در برِ جغد

حدیث طایر «فرخنده‌فال» نتوان گفت

خموش باش که در پیشگاهِ حُسن و جمال

سخن ز مکنت و جاه و جلال نتوان گفت

به ملتی که ز تاریخ خویش بی‌خبر است

به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت

به پیش شیخ ز اسرار می‌فروش مگوی

که حرف راست به شیطان‌خیال نتوان گفت

مجال آنکه دهم شرح زندگانیِ خویش

به دست خامه، به عمری مجال نتوان گفت

بس است شکوه و دلتنگی اینقدر عارف

بد از محیط، علی‌الاتصال نتوان گفت