به یار شرح دل پرملال نتوان گفت
نگفته بهتر، امر محال نتوان گفت
خیال یکشبهٔ هجر تا به دامن حشر:
اگر شود همهروزه وصال نتوان گفت
به سان نقش خیال از تصورات خیال
شدم تمام و به کس این خیال نتوان گفت
تراست پنبهٔ غفلت به گوش و من الکن
به گوش کر، سخن از قول لال نتوان گفت
نهان به پردهٔ اسرار عشق یک سر موی
به آنکه گشته نهان در جوال نتوان گفت
سخن ز علم مگو پیش جهل در برِ جغد
حدیث طایر «فرخندهفال» نتوان گفت
خموش باش که در پیشگاهِ حُسن و جمال
سخن ز مکنت و جاه و جلال نتوان گفت
به ملتی که ز تاریخ خویش بیخبر است
به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت
به پیش شیخ ز اسرار میفروش مگوی
که حرف راست به شیطانخیال نتوان گفت
مجال آنکه دهم شرح زندگانیِ خویش
به دست خامه، به عمری مجال نتوان گفت
بس است شکوه و دلتنگی اینقدر عارف
بد از محیط، علیالاتصال نتوان گفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ز حال طره آشفتهاش مگو سخنی
کزین مقوله به آشفته حال، نتوان گفت
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.