گنجور

 
عارف قزوینی

حال دل با تو مرا اشک بصر می‌گوید

راز پنهان من از خانه به در می‌گوید

سر زد از کوه مرا ناله ولی در گوشش

گویی آهسته سخن لال به کر می‌گوید

در خم باده فتم تا نکشم ننگ خمار

زانکه النار و لا العار پدر می‌گوید

حرف قحط است مگر باز به منبر واعظ

از قضا و قدر و عالم ذر می‌گوید

بوالبشر یک غلطی کرد که شیطان تا حشر

ذی‌حق است ار بد از افراد بشر می‌گوید

دست دادند به هم ریشهٔ ما را کندند

حال امروز به از تیشه تبر می‌گوید

این سخن گر بنویسند به زر جا دارد

الحق عارف سخن سکه به زر می‌گوید