گنجور

 
عارف قزوینی

به نام آنکه در شأنش کتاب است

چراغ راه دینش آفتاب است

مهین دستور دربار خدایی

شرف‌بخش نژاد آریایی

دو تا گردیده چرخ پیر را پشت

پی پوزش به پیش نام زردشت

به زیر سایهٔ نامش توانی

رسید از نو به دور باستانی

ز هاتف بشنود هرکس پیامش

چو عارف جان کُنَد قربانِ نامش

شفق چون سر زند هر بامدادش

پی تعظیم خور شادم به یادش

چو من گر دوست داری کشور خویش

ستایش بایدت پیغمبر خویش

به ایمانی ره بیگانه جویی

رها کن تا کی این بی‌آبرویی

به قرن بیست گر در بند آیی

همان به، دینِ بهدینان گرایی

به چشم عقل آن دین را فروغ است

که خود بنیان‌کن دیو دروغ است

چو دین کردارش و گفتار و پندار

نکوشد بهتر از یک دین پندار

درِ آتشکدهٔ دل بر تو باز است

درآ، کاین خانهٔ سوز و گداز است

هر آن دل که، نباشد شعله‌افروز

به حال ملک و ملت نیست دلسوز

در این آتش اگر مأمن گزینی

گلستان چون خلیل، ایران ببینی

در این کشور چه شد این شعله خاموش

فتادی دیگ ملیت هم از جوش

تو را این آتش اسبابِ نجات است

در این آتش نهان آبِ حیات است

چنان یک سر سراپای مرا سوخت

که باید سوختن را از من آموخت

اگرچ از من به جز خاکستری نیست

برای گرمیِ یک قرن کافی است

چه اندر خاک خفتم زود یا دیر

توانی جُست از آن خاکستر اکسیر

به دنیا بس همین یک افتخارم

که یک ایرانیِ والاتبارم

به خونِ دل نیم زین زیست، شادم

که زردشتی بُوَد خون و نژادم

درِ دل باز چون گوش تو و راه

بُوَد مسدود، باید قصه کوتاه

کنونت نیست چون گوش شنفتن

مرا هم گفته‌ها باید نهفتن

بسی اسرار در دل مانده مستور

که بی‌تردید بایستی برم گور