ای کمال زمان بیا و ببین
که ز عشقت چگونه میسوزم
با بهار رخت تواند گفت
شب یلداکه روز نوروزم
در فراق رخ چو خورشیدت
روشنایی نمیدهد روزم
کیسهای دادیم در این شبها
که همی وام صحبت اندوزم
روزها رفت و من نمیدانم
که بر آن کیسه کیسهای دوزم
یارب از کاردی بود با آن
که بدان کین دشمنان توزم
سر چو سرو از نشاط بفرازم
رخ ز شادی چو گل برافروزم
وگر این کار هست بیهوده
تن زن آنگاه کاسهٔ یوزم
سایه بر کار این سخن مفکن
زانکه چون سایه بر تو آموزم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
من چو شمعمکه مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بدنیاموزم
تا مگر اخگری بیندوزم
خانه خود به آن برافروزم
ای تو همساز من وهم سوزم
وی رخت اختر شب افروزم
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.