گنجور

 
انوری

ای کمال زمان بیا و ببین

که ز عشقت چگونه می‌سوزم

با بهار رخت تواند گفت

شب یلداکه روز نوروزم

در فراق رخ چو خورشیدت

روشنایی نمی‌دهد روزم

کیسه‌ای دادیم در این شبها

که همی وام صحبت اندوزم

روزها رفت و من نمی‌دانم

که بر آن کیسه کیسه‌ای دوزم

یارب از کاردی بود با آن

که بدان کین دشمنان توزم

سر چو سرو از نشاط بفرازم

رخ ز شادی چو گل برافروزم

وگر این کار هست بیهوده

تن زن آنگاه کاسهٔ یوزم

سایه بر کار این سخن مفکن

زانکه چون سایه بر تو آموزم