گنجور

 
انوری

ربع مسکون آدمی را بود، دیو و دد گرفت

کس نمی‌داند که در آفاق انسانی کجاست

دورُ دورِ خّشکسال دّین و قحطِ دّانشست

چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست

من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل

گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست

آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید

تو زنخ می‌زن که در من گنج پنهانی کجاست

خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست

ای دریغا داعیی چون نوح و طوفانی کجاست