گنجور

 
انوری

صاحبا سقطهٔ مبارک تو

نه ز آسیب حادثات رسید

دوش این واقعه چو حادث شد

منهیی زاسمان به بنده دوید

ماجرایی از آن حکایت کرد

بنده برگویدت چنان که شنید

گفت دی خواجهٔ جهان زچمن

ناگهانی چو سوی قصر چمید

مگر اندر میان آن حرکت

چین دامن زخاک ره برچید

خاک در پایش اوفتاد وبه درد

روی در کفش او همی مالید

یعنی از بنده در مکش دامن

آسمان انبساط خاک بدید

غیرت غیر برد بر پایش

قوت غیرتش چو درجنبید

رخ ترش کرد و آستین بر زد

سیلی خصم‌وار باز کشید

خاک مسکین زبیم سیلی او

مضطرب گشت و جرم در دزدید

پای میمونش از تزلزل خاک

مگر از جای خویشتن بخزید

هم از این بود آنکه وقت سحر

دوش گیسوی شب زبن ببرید

هم از این بود آنکه زاول روز

صبح برخویشتن قبا بدرید

یا ربش هیچ تلخییی مچشان

که از این سهل شربتی که چشید

نور بر جرم آفتاب فسرد

خوی ز اندام آسمان بچکید