گنجور

 
انوری

گر خداوند عصمةالدین را

عارضه رنجه داشت روزی چند

آن بدان از بد ستارهٔ نحس

یا جفای سپهر بد پیوند

دولتی داشت بس به غایت تیز

چون قضا قادر و چو چرخ بلند

بخت بیدار مهربانش گفت

که بود در کمال بیم گزند

دفع چشم بد جهانی را

همچنین نرم نرم و خنداخند

داشت از روی مصلحت دو سه روز

دل او را که شاد باد نژند

ور تو کفارتی نهی آنرا

من نباشم بدان سخن خرسند

کادمیزاده‌ای که بی‌گنه است

کی به کفار تست حاجتمند

وانکه معصوم هست دست گناه

پای او را نیارد اندر بند

معصیت را به عالم عصمت

وهم هم درنیاورد به کمند

پس چه کفارت این چه کفر بود

یا چه بیهوده باشد و ترفند

لفظ کفارت ای سلیم القلب

بپذیر از من مسلمان پند

هیچ معصوم را چو نپسندی

عصمت صرف را مکن به پسند

ای ز آباء و امهات وجود

چون تو هرگز نزاده یک فرزند

به خدایی که نیست مانندش

گرچه مستغنیم از این سوگند

که ز انصاف روزگار امروز

همه چیزیت هست جز مانند

وانکه در عرضگاه کون و فساد

چرخ را نیست هیچ خویشاوند

نظم پروین نداد کاری را

تا به شکل بنات نپراکند

گر نگاری نگاشت باز بشست

ور نهالی نشاند باز بکند

باری از طوبی تو طوبی لک

سالها رفت و بر گلی نفکند

روزگارت جگر نخواهد داد

خصم گو روز و شب جگر می‌رند

گر گشاید زمانه ور بندد

دل به جز در خدای هیچ مبند

پایت اندر رکاب تاییدست

درنیتفی از این سیاه و سمند

تو که در حفظ ایزدی چه کنی

حرز و تعویذ اهل جند و خجند

حرف و صوت ار قضا بگرداند

مرحبا زند و حبذا پازند

از که کرد آتش حوادث دور

در سرای سپنج دود سپند

تا که در نطع دهر در بازیست

رخ بهرام و اسب مار اسفند

باد فرزین عز و عمرت را

از پیاده دوام فرزین بند

شخص و دینت ودیعت ایزد

بی‌نیاز از طبیب و دانشمند

عدد سالهای مدت تو

همچو تاریخ پانصد و چل و اند