تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بیرونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون میننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
امروز بت من سر پیکار ندارد
جز دوستی و عذر و لَطَف کار ندارد
بشکفت رخم چون گل بیخار ز شادی
زیرا که گل صحبت او خار ندارد
با گریه شد این چرخ گهربار که آن بت
[...]
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد
با طلعت خورشید بقا، کار ندارد
کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است
لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد
در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت
[...]
چشمت که به جز فتنهگری کار ندارد
شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد
ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است
کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد
از دولت هجران تو حاصل دل ریشم
[...]
حسنی که باو عشق سروکار ندارد
مانند طبیبی است که بیمار ندارد
حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید
غیر از لب پرخنده سوفار ندارد
ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.