گنجور

 
انوری

گر جان و دل به دست غم تو ندادمی

پای نشاط بر سر گردون نهادمی

گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا

این کارهای بستهٔ خود برگشادمی

ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو

شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی

واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو

ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی

گر بی‌تو خواست بود مرا عمر کاجکی

هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی