گنجور

 
انوری

معشوقه به رنگ روزگارست

با گردش روزگار یارست

برگشت چو روزگار و آن نیز

نوعی ز جفای روزگارست

بس بوالعجب و بهانه‌جوی‌ست

بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست

این محتشمی‌ست با بزرگی

گر محتشم و بزرگوارست

بوسی ندهد مگر به جانی

آری همه خمر با خمارست

در باغ زمانه هیچ گل نیست

وآن نیز که هست جفت خارست

ای دل! منه از میان برون پای

هر چند که یار بر کنارست

امید مپز، از آن که مردم

نومیدترست، امیدوارست

هر چند شمار کار فردا

کاری‌ست که آن نه در شمارست

بتوان دانست هر شب از عمر

آبستن صد هزار کارست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی