گنجور

 
انوری

ز عهد تو بوی وفا می‌نیاید

که از خوی تو جز جفا می‌نیاید

جهانیست حسنت که جز تخم فتنه

بر آن آب و خاک و هوا می‌نیاید

مگر بر کجا آمد آسیب هجرت

نشان ده بگو بر کجا می‌نیاید

چنان دست بر خون روان کرد چشمت

که یک تیر غمزه‌اش خطا می‌نیاید

بنامیزد از دوستان زمانه

یکی با یکی آشنا می‌نیاید

از این پس وفا رسم هرگز میا گو

چو در نوبت عشق ما می‌نیاید

خوش آن کم تو گویی برو از پی تو

کسی می‌نیاید چرا می‌نیاید

غم تو کس تست و هرگز نبینی

که پی در پیم در قفا می‌نیاید

بساز انوری با بلا کز حوادث

بر آزادگان جز بلا می‌نیاید