گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
انوری

باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار

ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار

این چو پیکان بشارت‌بر، شتابان در هوا

وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار

گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم

گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار

بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی

روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار

مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان

حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار

ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی

باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بی‌قرار

مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست

چهرهٔ گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار

رونق بازار بت‌رویان بشد زیرا که بود

بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لاله‌زار

باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت

لاله می‌روید ز خارا گل همی روید ز خار

باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح

توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار

بر گل سوری می صافی حلالست و مباح

خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار

مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش

زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار

عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست

افتخار روزگار و اختیار شهریار

دست جود آسمان از دست جودش مایه‌خواه

نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کم‌عیار

عقل پروردست گویی روح او را در ازل

روح پروردست گویی شخص او را برکنار

راست‌کاری پیشه کردست از برای آنکه نیست

در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار

کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش

کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار

زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور

چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار

خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان

هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار

خود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال داد

کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار

ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین

تا قیامت با درم آید برون دست چنار

ای به جنب همت تو پایهٔ اجرام پست

وی به پیش طلعت تو چشمهٔ خورشید تار

دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل

این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار

در پناه درگه اقبال و بام قدرتست

هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار

ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست

این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پرده‌دار

فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین

رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار

هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت

رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار

گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف

ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار

حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ

چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار

هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو

نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار

مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست

زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار

هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد

مرد کو صورت پرست آمد بود معنی‌گذار

لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای

پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار

طبع گنگش بی‌زبان گویا شود چون کلک تو

گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بنده‌وار

گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست

گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار

سغبهٔ او باشد امروز آنکه منکر بود دی

طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار

تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم

تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار

شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز

شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار

چهرهٔ بدخواهت از انده چو آبی باد زرد

سینهٔ بد گوت پر خون از تفکر چون انار

شادمان در دولت عالی و جاه بی‌کران

کامران از نعمت باقی و عمر بی‌کنار