گنجور

 
انوری

دوش از درم درآمد سرمست و بی‌قرار

همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار

با زلف تابدار دلاویز پر شکن

با چشم نیم‌خواب جهان‌سوز پرخمار

جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد

واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار

گفت از کجات پرسم و خود کی رسیده‌ای

چونی بماندگی و چگونست حال و کار

گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود

لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار

تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی

بودم چو زیر چنگ تو با ناله‌های زار

بنشست و ماجرای فراق از نخست روز

آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار

می‌گفت و می‌گریست که آخر چو درگذشت

بی‌تو ز حد طاقت من بار انتظار

منت خدای را که به هم باز یک نفس

دیدار بود بار دگرمان در این دیار

القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان

گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار

افتاد در معانی و تقطیع شاعری

بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار

گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن

رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار

گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست

گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار

در بزم رشک برده برو شاخ در خزان

در بذل شرم خورده از او ابر در بهار

اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی

دارد همان نظام که از هفت و از چهار

گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب

آن از جهان گزیده و دستور شهریار

مودود احمد عصمی کز نفاذ امر

دارد زمام گیتی در دست اختیار

گفتم که چیست آن تن بی‌جان که در صبی

بودی صباش دایه و مادرش جویبار

زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان

زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار

گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه

گه در کنار نطق کند در شاهوار

گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب

آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار

مودود احمد عصمی کز مکان اوست

بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار

گفتم قصیده‌ای اگرت امتحان کنم

در مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار

طبعت بدان قیام تواند نمود گفت

کم‌گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار

برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش

آن یار ناگزیر و رفیق سخن‌گزار

برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت

بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار