گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
انوری

باز این چه جوانی و جمالست جهان را

وین حال که نو گشت زمین را و زمان را

مقدار شب از روز فزون بود بدل شد

ناقص همه این را شد و زاید همه آن را

هم جمره برآورد فرو برده نفس را

هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را

در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل

آن روز که آوازه فکندند خزان را

اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا

آری بدل خصم بگیرند ضمان را

بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم

زان حال همی کم نشود سرو نوان را

آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت

کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را

گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین

از گرد چرا رنگ دهد آب روان را

خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر

تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را

همچون ثمر بید کند نام و نشان گم

در سایهٔ او روز کنون نام و نشان را

بادام دو مغزست که از خنجر الماس

ناداده لبش بوسه سراپای فسان را

ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه

چون رستم نیسان به خم آورد کمان را

که بیضهٔ کافور زیان کرد و گهر سود

بینی که چه سودست مرین مایه زیان را

از غایت تری که هواراست عجب نیست

گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را

گر نایژهٔ ابر نشد پاک بریده

چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را

ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است

یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را

ور لالهٔ نورسته نه افروخته شمعیست

روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را

نی رمح بهارست که در معرکه کردست

از خون دل دشمن شه لعل سنان را

پیروز شه عادل منصور معظم

کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را

آن شاه سبک حمله که در کفهٔ جودش

بی‌وزن کند رغبت او حمل گران را

شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش

البته کمان خم ندهد حکم قران را

تیغش به فلک باز دهد طالع بد را

حکمش به عمل باز برد عامل جان را

گر باره کشد راعی حزمش نبود راه

جز خارج او نیز نزول حدثان را

ور پره زند لشکر عزمش نبود تک

جز داخل او نیز ردیف سرطان را

گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی‌چشم

در قبضهٔ شمشیر نشاندی دبران را

ای ملک‌ستانی که به جز ملک‌سپاری

با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را

در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج

نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را

تو قرص سپهری و بخواند به همین نام

خباز گه جلوه‌گری هیت نان را

جز عرصهٔ بزم گهرآگین تو گردون

هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را

جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی

هم کاسه کجا دید فنای عطشان را

آن را که تب لرزهٔ حرب تو بگیرد

عیسی نتند بر تن او تار توان را

گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد

آبستنی نار دهد مادر کان را

در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ

قهر تو گره‌وار ببندد خفقان را

از ناصیهٔ کاه‌ربا گرچه طبیعیست

سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را

در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک

هم سال نخست از نقط بیهده‌ران را

در گاز به امید قبول تو کند خوش

آهن الم پتک و خراشیدن سان را

انصاف تو مصریست که در رستهٔ او دیو

نظم از جهت محتسبی داد دکان را

عدل تو چنان کرد که از گرگ امین‌تر

در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را

جاه تو جهانیست که سکان سوادش

در اصل لغت نام ندانند کران را

بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند

چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را

روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد

بر باد نشینند هزبران جولان را

از فتنه در این سوی فلک جای نبینند

پیکارپرستان نه امل را نه امان را

وز زلزلهٔ حمله چنان خاک بجنبد

کز هم نشناسند نگون را و سنان را

وز عکس سنان و سلب لعل طراده

میدان هوا طعنه زند لاله‌ستان را

سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید

پر باز کند کرکس ترکش طیران را

گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم

گه نعره به لب درشکند پای فغان را

چشم زره اندر دل گردان بشمارد

بی‌واسطهٔ دیدن شریان ضربان را

در هیچ رکابی نکند پای کس آرام

آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را

بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد

چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را

هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی

از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را

شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام

کز کاسهٔ سر کاسه بود سفره و خوان را

قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت

یک طایفه میراث خور و مرثیه‌خوان را

تو در کنف حفظ خدایی و جهانی

طعمه شدگان حوصلهٔ هول و هوان را

تا بار دگر باز جوان گردد هر سال

گیتی و به تدریج کند پیر جوان را

گیتی همه در دامن این ملک جوان باد

تا حصر کند دامن هر چیز میان را

باقی به دوامی که در آحاد سنینش

ساعات شمارند الوف دوران را

قایم به وزیری که ز آثار وجودش

مقصود عیان گشت وجود حیوان را

صدری که به جز فتوی مفتی نفاذش

در ملک معین نکند آیت و شان را

در حال رضا روح فزاینده بدن را

در وقت سخط پای گشاینده روان را

آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش

در بندگی شاه کشد قیصر و خان را

دستور جلال‌الدین کز درگه عالیش

انصاف رسانند مر انصاف‌رسان را

آنجا که زبان قلمش در سخن آید

بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را

وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت

بر ابر کشد حاصل باران بنان را

از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد

حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را

از مرتبه‌دانیست در آن مرتبه آری

یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه‌دان را

تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را

تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را

آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد

وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را

شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک

یارب تو نگهدار مر این ناگزران را