گنجور

 
انوری

آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای

دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای

حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید

بر خداوند من آن صورت تایید خدای

عالم مجد که بر بار خدایان ملکست

مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای

میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او

آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای

آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست

عالم نامیه‌بخش و فلک حادثه‌زای

آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید

وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای

آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل

نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربای

بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا

آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای

مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش

گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای

خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم

وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای

ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت

پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای

چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار

چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای

تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر

از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای

آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت

آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای

اعتقادی که فلان را به خداوندی تست

دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای

مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز

هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای

خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت

اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای

بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک

تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی

نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن

باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای

طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای

نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای

بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش

این بود بس که دل از راز حوادث مگشای

لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت

همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای

چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا

شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای

انوری لاف مزن قاعده بسیار منه

بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای

بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر

هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای

داغ داری به سرین برنتوانی شد حر

پست داری به دهان برنتوانی زد نای

خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است

خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای

سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج

نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای

خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر

عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای

چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه

گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای

دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار

برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای

گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی

ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای

چون بفرمود برو راه تنعم برگیر

بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای

چمنی داری در طبع، درو خوش می‌گرد

گل معنی می‌چین سرو سخن می‌پیرای

گشت بی‌فایده کم‌زن که نه بادی نه دخان

بانگ بی‌فایده کم‌کن که نه نایی نه درای

شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح

دامن این سخن پاک به هرکس مالای

تا که آفاق جهان گذران پیماید

آفتاب فلک دائر دوران پیمای

ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد

که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای

تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب

تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای

تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت

روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای

فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو

عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای