به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال
به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدر
کریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک
به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان
وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بیتو باز ندانستهام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کسان که تلخی زهر طلب نمیدانند
ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال
تو را که میشنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که میطلبم خود چگونه باشد حال؟
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
[...]
به سیصد و چهل و یک رسید نوبتِ سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوّال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدینسان گذاشتم همه عمر
[...]
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
مرا ببین که ببینی کمال را بکمال
من آن کسم که بمن تا بحشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
[...]
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
[...]
ز نور قبۀ زرین آینه تمثال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال
فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال
درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.