گنجور

 
انوری

ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک

نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک

بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک

کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک

هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک

هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک

چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک

روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک

قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین

القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک

شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان

کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک

چشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است

چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک

جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب

چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک

فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا

ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک

گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم

خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک

عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار

زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک

ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست

شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک

حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه

خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک

پایهٔ قدرت نشان می‌خواست گردون از قضا

گفت آنک زآفرینش پاره‌ای آنسوترک

ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت

چون خلافت بی‌علی بودست و بی‌زهرا فدک

آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد

تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک

او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف

زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک

پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی‌قرار

مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک

دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی

دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک

آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند

در دی اش با خیش دارد در تموزش با فنک

شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست

تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک

تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب

تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک

جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر

باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک

ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر

مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک