گنجور

 
امیر معزی

نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری

نیافرید خدای جهان تو را یاری

خجسته آمد دیدار تو به عالم بر

خدایگان چو تو باید خجسته دیداری

تو راست مُلک و سزاوار آن تویی به یقین

خدای، مُلک نبخشد به ناسزاواری

به‌ روزگار تو نیکی رسید و روز بدی

میان نیک و بد از تیغ توست دیداری

اگر به روم شود یک مبارز از سپهت

بتی نمانَد در مُلک روم و زناری

موافق تو به‌اقبال تو سرافرازست

مخالف تو نباشد مگر نگونساری

مراد و کار تو دولت چنان همی سازد

که در جهان نرود بی‌‌مراد تو کاری

عماد دولت نعمت فدای خدمت کرد

به‌مال گشت جمال تورا خریداری

درخت و باغ عمادی که ساخته است تو را

ز باغ و قبهٔ‌ کسری به است بسیاری

چنین درخت و چنین باغ تا جهان بودست

کسی نداد نشان و ندید دیاری

ز زر ناب گهر بر درخت طاوسی

میان باغ ز یاقوت سرخ‌گلزاری

نشاند بر سر صندوق باز نعره زنان

نمود با دم طاوس خوب کرداری

چهارگاو و دو مردند در میانهٔ باغ

همی زنند به‌ گرد درخت هنجاری

زمشک و عنبر و یاقوت و لعل و مروارید

نهاده بر سر هر شاخ‌گونه‌گون باری

ازین جواهر وزین عطرها هزار یکی

گهرفروشی هرگز ندید و عطاری

اگر به شرح بگویم صفات این مجلس

نماندم ملکا فکرتی وگفتاری

سپاهدار تو شاها چنین کند خدمت

کراست در همه عالم چنین سپهداری

ز بهر دیدن دیدار تو گهربارست

که دیده در همه‌ گیتی چنین گهرباری

نثارکرد زدینار و خواستی ملکا

که هدیه کردی جانی به جای دیناری

اگر بخواهی امروز جان برافشاند

که مال را نبود قیمتی و مقداری

همیشه تا که بود در زمانه حیوانی

همیشه تاکه بود بر سپهر سیاری

همه جهان چو یکی نقطه باد درکف تو

به‌گرد نقطه زحکمت‌کشیده پرگاری

تو جام بادهٔ عناب‌گون گرفته به‌دست

مخالف تو به‌دست بلا گرفتاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode