گنجور

 
امیر معزی

کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان

ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان

اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف

ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران

آمد آن فصلی که نصرانی سَلب گردد هوا

تا کند باغ بهشتی را یهودی طیلسان

از مُلمَّع صدره برسازد عبیرین پیرهن

وز منقش حله برسازد مزعفر پرنیان

اب گردد در شمَر مانندهٔ سیمین سپر

چون شود شاخ شجر مانندهٔ زرین‌کمان

تودهٔ پَرّ حواصِل بر زمین آید پدید

چون زمین در زیر پر فاخته‌ گردد نهان

ارغوان و شَنبلید از باغ اگر بیرون شوند

حاش‌لله گر ز رفتنشان مرا دارد زیان

باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست

روی من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان

تا بدیدم روی خوب و قامت زیبای او

ماه‌گفتم باز آمد بر سر سرو روان

تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب

عشق را و حسن را پیدا نیامد داستان

بر رخ او آتش است و در دل من آتش است

مایهٔ عشق است این و مایهٔ حسن است آن

دیدهٔ من هست ازین آتش پر از سیمین شرر

چهرهٔ او هست زآن آتش پر از مشکین دخان

تا میان لاغر و چشم سیاهش دیده‌ام

روز من چون زلف‌ کردست و دل من چون دهان

چند خواهد بودن اندر عشق آن بدر منیر

چهرهٔ من بر زمین و دستها بر آسمان

عشق و مدح اندر هم آمیزم‌ که خوب آید همی

عشق بر بدر زمین و مدح بر صدر زمان

تاج ملک و جان آفاق و جمال دین حق

عمدهٔ فتح و غنایم بوالغنایم مرزبان

آن که بفروزد همی از سیرت و آثار او

ملتِ صاحب‌ کتاب و دولت صاحب‌قِران

خاک و باد از طبع و حلم او مرکّب شد مگر

کین حو طبع او سبک شد و آن چو حلم او گران

در قیاس عقل او وندر حساب فضل او

فلسفیّ و هندسی را هر دو گم‌گردد گمان

لشکر ظلمت گریزد از وجود اندر عدم

گر کنی در روشنایی طبع او را امتحان

رای او چرخ است اگر کوکب همی تابد ز چرخ

طبع او کان است اگر اختر همی تابد زکان

صورت دولت بعینه طلعت میمون اوست

هرکه او را دید داد از صورت دولت نشان

چشم بیند طلعت او و زبان‌ گوید ثناش

لاجرم زاعضای دیگر به بود چشم و زبان

هر زمان در دولت سلطان فزاید عقل او

لاجرم سلطان در اقبالش فزاید هر زمان

یافت از یزدان به طاعت نصرتی تا روز حشر

یافت از سلطان به خدمت حشمتی تا جاودان

این چنین نصرت زیزدان کس نیابد بی‌گزاف

وین چنین حشمت زسلطان کس نیابد رایگان

ای کریمان مُستَجیر و دولت تو مُستجار

وی حکیمان مستعین و همّت تو مستعان

شکر اِنعامت رسیدست از ختن تا قندهار

نقش اقلامت رسیدست از حبش تا قیروان

شیرمردان یافته از خدمت تو قدر و جاه

رادمردان ساخته از نعمت تو نام و نان

پیر فرهنگ و جوان دولت تورا خوانم‌ که هست

هم تورا فرهنگ پیر و هم تورا دولت جوان

از جهان بیشی و هستی در جهان وین نادر است

من مکان‌گیری ندیدم کو بود بیش از مکان

ملک را تاجی و زیبد خاک پای همتت

تاجهای قیمتی در گنجهای شایگان

تاج حور اندر جنان‌ گر قیمتی دارد عظیم

مثل تو تاجی ندارد هیچ حور اندر جنان

مثل آن تاجی که گر نوشیروان دیدی تورا

تاج بودی خاک پایت بر سر نوشیروان

بینم اسباب کفایت هم به شکل نکته‌ای

وز بنان و کلک توست آن نکته را شرح و بیان

شمس را بینم عَطارُد را گرفته درکنار

چون تو را بینم‌ گرفته‌ کِلک فرخ در بنان

گر خرد را درکفایت ترجمان باید همی

نیست از کلک تو کافی‌تر خرد را ترجمان

گه‌ بود چون سرو زرین بر بلورین جویبار

گه بود چون مرغ رنگین‌پر میان آشیان

تَجرِبت‌کن بر تن او آهن و پولاد را

تا ببینی مغز سیمین در نگارین استخوان

کارهای چون کمان از فعل او گردد چو تیر

چون‌ کند برنامه ی شاهنشهی تیر وکمان

در بنان تو صریر او چو افسون مسیح

بازگرداند روان را سوی شخص بی‌روان

ای سپهرِ فضل و مختارِ خداوند سپهر

ای جهان عقل و مقصودِ خداوند جهان

خوان تو سرمایهٔ عقل است و قانون شرف

فرخ آن شعری‌که بر خوان تو باشد مدح‌خوان

روز من فرخنده شد مانند جشن نوبهار

تا تو را گفتم دو مِد‌حَت در دو جشن مهرگان

عرض کردم هر دو خدمت را به‌ شرط بندگی

آن یکی اندر سمرقند آن دگر در اصفهان

تا که طبع کینه‌ور بر خشم باشد کامکار

تا که طبع مهربان بر عفو باشد کامران

باد گردون روز و شب بر بدسگالت کینه‌ور

باد دولت سال و مه بر نیک‌خواهت مهربان

مرکبت را از ثریّا نعل و از فرقد رکاب

از مجره تنگ و از خورزین و از جوزا عنان

دین و دنیا از تو خرم تو ز هر دو پرمراد

شاه و دستور از تو شاکر تو ز هر دو شادمان