گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیر معزی

هست زلف و دهن و قد تو ای سیم اندام

جیم و میم و الف و قامت من هست چو لام

من یکی ام ز جمال تو مرا دور مکن

که جمالت نبود بی من بیچاره تمام

زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند

دل مسکین من افتاده در آن دام مدام

نه عجب‌ گر دل من زلف تو را صید شدست

صید دل باشد جایی ‌که بود زلف تو دام

تویی آن بت که چو خوانند تو را در غزلی

دلبر فاخته مهر و صنم کبک خرام

کبک منقار کند همچو لبت بُسّد رنگ

فاخته طوق کند همچو خطت غالیه نام

خواندم اندر صف عشاق به ‌صد نام تو را

ور ز نام تو بپرسند نگویم‌ که ‌کدام

عشق ما و تو چنان است‌ که صد حیله ‌کنم

تا تو را در صف عشاق نخوانند به نام

هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد

به سر تو که سزاوار عتاب است و مَلام

شده‌ام سوخته در آتش عشقت صد بار

آن‌که صد بار شود سوخته چون باشد خام

عشق‌ تو در عجم آورد یکی‌ رسم دگر

که به تسلیم و قبولش نتوان ‌کرد قیام

نهد از هجر همی بر دل مظلومان داغ

نهد از خَمرْ همی برکف مستورانْ جام

خون دل دارد بر چهرهٔ عشاق حلال

خواب خوش دارد بر دیدهٔ احرار حرام

فتنه خیزد ز چنین شرع که عشق تو نهاد

گر خبر یابد از این رخصت تو خواجه امام

صدر اعیان نشابور رئیس‌الروساء

شمس دین، سید احرار، شهاب‌الاسلام

بوالمحاسن که محاسن همه جمع است درو

عبد رزاق که دستش دهد ارزاق انام

قاصر است از هنرش هِندِسیان را اشکال

عاجزست از خردش فلسفیان را اوهام

گردد افلاک بدان گونه که خواهد بختش

بخت او کرد مگر بر سر ایام لگام

نازش پیر و جوان از کرم و همت اوست

که ‌کریم بن کریم است و هُمام بن هُمام

شاد مانند دو بوالقاسم ازو در دو جهان

پدرش ایدر و پیغمبر در دار سلام

نسل این است بدو عالی تا روز قضا

دین آن است بدو باقی تا روز قیام

ای ز فتوی و فتوت علم دین رسول

وز معانی و معالی شرف آل نظام

با تو از نجم‌ و ز میکال نگویند سخن

که تو را نجم رهی زیبد و میکال غلام

در سرایی‌ که بود انجمن محتشمان

رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام

در هوائی ‌که غبار سُمِ اسب تو بود

باز را زهره نباشد که کند قصد حمام

چون تو در معرکه و شرع مبارز خواهی

هیچکس برنکشد تیغ فصاحت ز نیام

سحر و معجز نتوان‌ کرد مرکب یک جای

زانکه ضدند و به یک جای نگیرند آرام

ز بنان تو خرد را عجب آید که همی

معجز و سِحْر مرکب کند اندر اقلام

تا شنیدست حسام از سرکلک تو خبر

خون همی‌گرید از اندیشهٔ‌کلک تو حسام

نتواند به تمامی به‌مدیح تو رسید

گر بود مادح تو بحتری و بو تمام

تابد از دفتر ابیات مدیح تو همی

هم بدان‌گونه که از چرخ بتابد اجرام

شعر اگر هست یکی‌کرهٔ توسن به‌مثل

در مدیح تو همی طبع مراگردد رام

من همی از پی ابرام کم آیم بر تو

کز پس آمدن از من نشناسی ابرام

گر من ابرام نمایم تو کنی اکرامم

کردم از بهر لقای تو در این شهر مقام

عرق آید به ترشح ز مَسام همه کس

منم آن‌کس‌که مرا شکر توآید زمسام

تا که بر هامون از خشکی خاک است غبار

تاکه برگردون از تری آب است غمام

باد بدخواه تورا تری آب اندر جشم

باد بدگوی تو را خشکی خاک اندر کام

کرده بر جامهٔ عمر تو علم دست بقا

بسته بر نامهٔ جاه تو ا‌علاا دست دوام