عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح شمس الملک

رسول بخت به من بنده دوش داد پیام

بدان گهی که فلک زد به دل ضیا به ظلام

سپاه روز بر افگند خرگه از صحرا

زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام

چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین

همی به سر بری این عمر خویش در ناکام؟

یکی به صحرا بیرون شو و عجایب بین

مگر که آید اندیشهات را فرجام

چو این سخن بشنیدم بجَستم از شادی

برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام

نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه‌ای

که خیره کردی از عکس دیده اوهام

جهان به صورت دیبای قیر گشته درست

گرفته موجش بالای آسمان چو غمام

هوا چو خرگه سیماب برکشیده به چرخ

فلک چو خیمه دیبای برزده به مقام

یکی به صورت افعی لاجوردین تن

یکی به گونهٔ پیل زمردین اندام

همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست

نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام

خیال‌وار، چو ماه مقنع از سر کوه

ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام

مجره گشته به کردار مسندی ز بلور

سپهر گشته به کردار گنبدی زر خام

همه سراسر گردون ز کوکب زرین

چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام

شب سیاه برافگند طیلسان سیاه

خطیب‌وار به منبر برآمد آن هنگام

درخش کیوان صمصام‌وار در بر او

بنات نعش بسان حمایل صمصام

زبان به حمد خداوند برگشاد و بگفت:

«تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام»

سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع

همی نباشد جز با قضای تو به قوام

درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟

وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟

که روی سوی بخارا نهاد و گفت به مهر:

ایا بخارا، برتو درود باد و سلام

به دست دولت و اقبال و اتفاق قضا

همیشه خرم و آباد بادی و پدرام

چنین شنیدم که‌اندر کتابها لقبت

مدینة المحفوظست و قبة الاسلام

نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر

هوات کان مرادست و خاک معدن کام

بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز

نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام

تو همچو بیت المعموری و همه قومت

همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام

نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین

نه در تو تازگی اختلاف در احکام

ز بس بزرگی تو خادمان مسجدهات

به شهرهای دگر خاطبان سزند و امام

ایا بخارا، چندین بزرگواری تو

ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟

که ایزدت به چنین شاهزاده کرد عزیز

که بهترین ملوکست و برترین کرام

شه مظفر پیروز بخت دولتیار

بلند همت بسیار دان نیکو نام

چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک

قوام دین و جمال جهان و فخر انام

به رای و رسم نگهدارِ لشکر ایمان

به داد و عدل نگهبانِ قسمت قسام

نکات بزله او شد دلیل بحر علوم

حروف نکته او شد کلید گنج کلام

به روز بزم بود آفتاب گوهربار

به روز رزم بود اژدهای جان انجام

مخالفان ورا روز حرب او از بیم

به جای قطره خون زهره بردمد ز مسام

به دست فتح فرستد به دوستان اخبار

به پای مرگ فرستد به دشمنان پیغام

همیشه تا به بهاران زمین شود خرم

ستاره بارد باد از شکوفه بادام

بقات باد بسی تا که سال و مه شمری

مبارکت مه و سال و مبارکت ایام

قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع

زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام