گنجور

 
اثیر اخسیکتی

سوزی است مرا در دل دانی که چسان سوزی

سوزی که وجود من برباد دهد روزی

در هم زده کار من، چون خط معمائی

سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی

چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم

دیده قدح اشکی، دل مجمر پر سوزی

گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی

چون شاد توان بودن در دست غم اندوزی

خوش خوش ندب عمرم، شد باخته با او

خصلی ننهاد ستم، روزی ز دل افروزی

دریای غمش گشتم، تا کس نخرید از من

با ننگ چنان قربان، ده عید به نوروزی

پیران خرد بر وی، سی سال سبق خوانده

در مکتب عشق اکنون، طفلی است نوآموزی

زان دوست عجب دارم، کاو گفت اثیرا دل

ای مرد کدامین دل، خصمی است جفاتوزی