گنجور

 
اثیر اخسیکتی

گر، خاتم مردمی نگین دارد

حقا، که ز دست نجم دین دارد

رستم جگری که بر در همت

رخش فلکی بزیر زین دارد

چرب آخر مکرمات معروفش

پهلوی نیاز راسمین دارد

گردون، ز شرف بر آستان دوزد

ور بار سخا در آستین دارد

بازی است که آشیان همت را

بر در زده ی طارم برین دارد

با سخت کمانی سخا جودش

بر لشکر نیستی کمین دارد

از دست سپاه فتنه، دارد امن

زیرا که جهان در آستین دارد

آن مه نه که بر عذار گردون است

این ماه خواجه بر جبین دارد

صدرا، ذاتی که خادم از فکرت

چرخی است که پای برزمین دارد

چون روی تو نکته ها نکو راند

چون رای تو شعرها متین دارد

در کنج خرابه وجود او

صد گنج هنر فلک دفین دارد

در کان جهان گرفت اشعارش

چون نام ثنات بر نگین دارد

شاداب نهال طبع او در او

کابشخور از این دل حزین دارد

آن ره چله نیست او که یکساعت

پای ادب سر گزین دارد

مپسند که آسمان چنان درّی

محبوس ذهاب پار گین دارد

نخلی است که ندهد انگبین رااو

گو سرکه نحل در حنین دارد

ایام ز طبع او توانگر شد

او چشم ز جود تو همین دارد

ور جمله ز شرم دست رادت باد

از چهره آفتاب چین دارد

گردون همه ساله نایب قهرش

با هر که سر خلاف و کین دارد