گنجور

 
اثیر اخسیکتی

هر آن کسوت که بر بالای نعمان الزمان زیبد

بر دامن، ز دل باید ره جیب از روان زیبد

قبای روزگارش پروزی در آستین شاید

ردای آفتابش ریشه ی در طیلسان زیبد

هر آن کوی کله زرین که چرخ ازاختران سازد

لباس عمر او را چون، طراز جاودان زیبد

هر آن مرکب که، رام آید، رکاب دولت او را

جوش را کمترین آخور طریق کهکشان زیبد

درست مشرقی باید سر افسار براقش را

درست مغربی بر سر، فسار این و آن زیبد

قضا، طوق هلال از پیش این ایوان فرود آور

که بر رخشش نه از شبدیز ترسد آسمان زیبد

نزیبد مهر و ماه و دور و مرکز کسوت قدرش

و لکن خلعت میمون سلطان جهان زیبد

همای خلعت شاه زمین، چتری گشاد از پر

که شاه دین بزیر ظل اقبالش روان زیبد

ظهیرالدین و محی الشرع مفتی الشرق رکن الحق

که بر گوش خطابش، زلف نعمان الزمان زیبد

محمد نام عیسی دم که در مهدش قضا اورا

فلک تخت شرف شاید، قمر دست بنان زیبد

خداوندی که برق عزمش، آن رخش سبک بال است

که کام کمترینش زان سوی کون و مکان زیبد

چو شهپر کاغذی بسته است کلکش نامه فتوی

کهین پرواز او، از قیروان تا قیروان زیبد

ضمیر او عروس نکته را بی پیرهن بیند

سلیمان را، براق باد پی، بر گستوان زیبد

چو عدلش ناوک اندازی کند، بر ظلم و شیطان وش

شهاب آسمان، پر کرده در چرخ کمان زیبد

ز بیم موج خیز شام غم، بر ساحل مشرق

برای زورق خورشید رایش، بادبان زیبد

خیال او را اگر نقشی نگارد، مثل آنصورت

نه در کلک یقین آید، نه بر لوح گمان زیبد

کسی کز سوز قهرش، چون کمان کردن به پیچاند

نشسته سال و مه، در خاک ماتم چون فسان زیبد

زهی نادر قرینی، کش قضا بنشاند در مسند

که یعنی ملک و شرع اندر کف صاحب قران زیبد

چون پاس ملک و ملت هم، بذات خویش میداری

بر این برهان یقینم شد، که پیغمبر شبان زیبد

از آن دلال شد کلکت، میان خنجر و افسر

که رأی پیر تو، مشاطه کلک جوان زیبد

چو جاهت، در میان استاد ملک و دین برونق شد

بلی، از سهم نظم دور، مرکز در میان زیبد

تو را، سلطان نشان خواندن، زخاقانی سفه باشد

که شاگردان درست را، لقب سلطان نشان زیبد

چو عبهر جمله چشم آمد دل باریک بین تو

از آن، بر مسند این هفت گلشن، دیده بان زیبد

چو بر بام جهان خواهد شدن، فکرم بنظاره

ز اول پایه این آستانش، نردبان زیبد

و شاقان ضمیرم چون، قبای حرف در پوشند

طراز آستی شان، مدحت این آستان زیبد

توئی لُب ارسلان خطه شرع و جهان داند

که این لب ارسلان را خلعت لب ارسلان زیبد

چگویم از قوام الدین، که از خورشید خلعت ده

قبای نورهم، بر ماه و، هم بر اختران زیبد

ز اعقاب تو خوب آمد بطفلی کسب این منصب

که در خردی شکار از پنجه شیر ژیان زیبد

گه صید آمده است این جرّه بازان مکارم را

اگر سازند پروازی، برون از آشیان زیبد

همیشه تا، چو مهدی آستین عزم در مالد

گریبان ظهورش دامن آخر زمان زیبد

تو ای عیسی، بجان بخشی مکارم جاودان بادی

که امثال تو را، چون خضر عمر جاودان زیبد