گنجور

 
اهلی شیرازی

بحمدالله که این فرخنده بنیاد

بپایان آمد و عمرم امان داد

فلک پروانه توفیق دادم

ز مهر افروخت این شمع مرادم

سعادت کرد از عین عنایت

چرا غم روشن از شمع هدایت

درین مجلس که چندین ذوفنون بود

ز من این مجلس آرایی فزون بود

ولی صاحبدلی کز دولت او

تنم پرورده شد در نعمت او

دلم چون پسته شاد از نعمت اوست

که مغز استخوان از دولت اوست

چو فرمود این گهر میبایدت سفت

نعم بایستم از حق نعم گفت

توقع دارم از روی طریقت

ز غواصان دریای حقیقت

که سهو من قلم بر سر زنندش

نه این گوهر به عیبی بشکنندش

اگر تیر نی کلکم درین راه

خطای کرده است استغفر الله

دلم کین نخل مومی را بر اورد

چوشمع از شرم در خودسر فرو برد

که نظمم رشحی از بحر نظامی است

شرابم جرعه یی از جام جامی است

ولی در عاشقی اینجا تماشاست

که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست

بهار من کزو گلها برآمد

به یک فصل ربیع آخر سرآمد

چو از تعداد بر وفق مرادست

بنام حق هزار و یک فتادست

به تخفیفش از آن کردیم تعجیل

که تصدیع آورد ناگه بتطویل

نه از پروانه مستی درج کردم

که سوز و زاری خود خرج کردم

سخن کز بهر تاریخش کنم کم

بود تم الکتاب الله اعلی « ۸۹۴ »

بیا اهلی که اینها خودنمایی است

دعایی کن که این رسم گدایی است

خداوندا بمنشور قدیمت

به لوح و کرسی و عرش عظیمت

که نظم من بلند آوازه گردان

روان من بذکرش تازه گردان

نشاط افزای بزم مقبلان کن

قبول خاطر صاحبدلان کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode