گنجور

 
اهلی شیرازی

خوش آن یاران که دریای شفیقند

به مرگ و زندگی با هم رفیقند

عجب ز آتش پرست این شیوه نیکوست

که در آتش رود با پیکر دوست

طریق و مذهب عاشق چنانست

که هر کو خودنکشت از عاصیانست

چو آن مجنون کوی مهربانی

در آتش سوخت رخت زندگانی

دل شمع از غمش در شیون آویخت

ز آب چشم خود طوفان برانگیخت

بسر رفت آن چشمش بسکه جوشید

وز آن آب آتش شوقش خروشید

تنش بی تاب شد جانش برآشفت

کبابی شد دلش وز سوز دل گفت

چه عمرست این که در آغاز و انجام

نرفتم بر مراد خویش یک گام

فلک کز سوز مهرم سینه بگداخت

ز بهر سوختن گویی مرا ساخت

چو من از ماتم خود سوخت جانم

چه ماتم زد مرا دیگر ندانم

خوشست این گریه از چشم تر من

که دانم کس نگرید بر سر من

چو دیدی مرده آن غمدیده خود

همی شستش بآب دیده خود

زدود خویشتن بر سر سیه بست

به ماتمداری پروانه بنشست

ببست از خنده لعل گوهر آگین

گشاد از دود بر رخ موی مشگین

دمادم از گل رخساره کندی

چو ریحان بر سر خاکش فکندی

ز دود دل بماتم کله بستش

سیه پوشیده و بر ماتم نشستش

ز سوز گریه و آه دما دم

چو کار جان رسید او را بیکدم

زبان را برکشیدی از ارادت

چو انگشت از پی شهد شهادت

به آخر از درون آهی برآورد

به جانان جان خود او نیز بسپرد

چو سرو قامت شمع از میان رفت

فلک گفتا بجای راستان رفت

چو کار مهر روی او تبه گشت

فرو رفت و شفق ابر سیه گشت

گل رویش ز ماتم سوسنی شد

سواد دیده اش بی روشنی شد

چو بودی دود دل دنباله او

مبدل شد بریحان لاله او

چو آخر دست جان شست از علاقه

نهادش دود بر بالین اتاقه

به بین عذرای ما چون وامقی کرد

که هم معشوقی و هم عاشقی کرد

ره پاکان چنین باید سپارند

وگرنه زحمت پاکان ندارند

ببزم عاشقان مردن حریفیست

وگرنه عشق و آسایش ظریفیست

هوس جولانگه رعنا و شان است

محبت وادی محنت کشان است

هوسناکی نگویی عشق و مستی است

که لعبت بازی و صورت پرستی است

زلال عشق کز کوثر گذشتست

زماتر دامنان آلوده گشتست

چو عاشق راست پوید در طریقت

مجاز او شود عین حقیقت

هر آن عشقی که محض جانگدازیست

حقیقت نیست گر گویی مجازیست

روان هر دوشان پر نور بادا

حدیث عشقشان مشهور بادا