گنجور

 
اهلی شیرازی

عجب وقتی جگر سوزست آندم

که افتد عاشقان را دیده برهم

دو عاشق را نظر چون برهم افتد

تو گویی آتشی در عالم افتد

چو کردند آن دو تن درهم نگاهی

برآمد از درون هر دو آهی

ز چشم هر دو از غم زار زاری

برآمد گریه بی اختیاری

نظر چون شمع را بر وی فتادی

ز چشمش گریه شادی گشادی

بپروانه نظر چون باز میکرد

ز شوقش مرغ جان پرواز میکرد

ز سوز سینه با هم راز گفتند

حکایتهای دوری باز گفتند

ولیکن شمع بس حالی عجب داشت

ز دست هجران جان بلب داشت

نه چندان زهر هجرش کارگر بود

که تریاک وصالش داشتی سود

چو زهری کارگر گردید در دل

شود تریاک هم زهر هلاهل

مگو در اصل از هجران چه باک است

که گه در وصل هم بیم هلاک است

چراغ از نور خود گردیده افروخت

بسی دیدیم کز وی خانه هم سوخت

ز وصلش شمع سوز دل بتر گشت

تو گفتی درد و داغش بیشتر گشت

فرو رفتی بداغ دردمندی

به پستی رو نهادی از بلندی

تنش گاهی ز مشتاقی نمودی

بجز آهی ازو باقی نبودی

چو حال شمع را پروانه بد دید

فدایی وار گرد شمع گردید

بدو گفت ای سر من خاک پایت

هزاران همچو من بادا فدایت

چنین حالی که در عالم پذیرد؟

که عاشق زنده و معشوق میرد

پس از مرگ تو در روی که بینم؟

چو بگشایم نظر سوی که بینم؟

بگفت این و گذشت از کوی هستی

در آتش شد درون از عین مستی

چنانش سوز عشق از دل علم زد

که در آتش به شوق دل قدم زد

چنان سوز دلش آتش برافروخت

که رخت هستیش سر تا قدم سوخت

در آتش سوخت جان خود بصد ذوق

زهی عشق و زهی عاشق زهی شوق

زهی پروانه و جانسوزی خویش

چراغش روشن از فیروزی خویش

زهی سرخیل و شاه عشقبازان

زهی چشم و چراغ جانگدازان

زهی مجنون دل آزرده عشق

زهی آهوی پیکان خورده عشق

فروغ سینه ارباب محنت

چراغ دیده اهل محبت

در آتش عاقبت آن جور کش رفت

به جانان داد وه وه چه خوش رفت

چنین باشد طریق جان سپردن

براه دوست دادن جان و مردن

دلا، پروانه وش در عشق جان ده

که این مرگ از حیات جاودان به

کسی در عاشقی فیروز باشد

که چون پروانه خرمن سوز باشد

برای دوست بازد جان خود را

بپایان آورد پیمان خود را

نه ز انسان عاشقان سست پیمان

که سازد شهره خود در عشق جانان

نباشد عشق او جز کید و تزویر

که گردد حیله ور چون روبه پیر

بحیله دلبران را رام سازد

خود و معشوق را بد نام سازد

ازین جا باز گردم سوی مقصود

بگویم حال شمع محنت آلود