گنجور

 
اهلی شیرازی

سعادت بر کسی چون دیده دوزد

ز غیب او را چراغی برفروزد

اگر شمعی برافروزد گدا را

برآرد آتشی از سنگ خارا

چو دولت دیده اقبال بگماشت

بمهر آن ذره را از خاک برداشت

نشان دادش ز یاری رهبر نور

جمال دلفروز شمع از دور

چو آن مسکین نظر بر شمعش افتاد

ز مستی هستی خود رفتش از یاد

ز شوق شمع بیخود شد بدان نحو

که نقش زندگی گردید از او محو

چو باز آن شب نشین کوی محنت

دمید از روی شمعش صبح دولت

ز شوق شمع جست از جای خود جست

پر و بال دگر پنداریش رست

چو مرغ از روشنی آمد به پرواز

بنور شمع سوی شمع شد باز

زهی نوری که در یکطرفة العین

چو نور مصطفا تا قاب قوسین

شد و گفت و شنید آنگه که آمد

هنوزش گرم بودی جای و مسند

چو شد پروانه سوی روشنایی

شنید از شمع بوی آشنایی

نهاده بو بر آتش شمع دلجو

بنزد خویشتن میخواندش از بو

شنیدی بوی او، پروانه مست

شدی از هوش چون دیوانه مست

نمودی سوی آن خورشید میلی

بدان شوقی که مجنون را به لیلی

چو ماندی از پریدن میدویدی

به ره چون مرغ بسمل می طپیدی

به هر حالی که بود از راه همت

رسید آخر به منزلگاه دولت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode