گنجور

 
اهلی شیرازی

بود یارب که از پروانه جود

برافروزی دلم را شمع مقصود

ز توفیقم نمایی راه تحقیق

چراغی بخشیم از نور توفیق

دلم پروانه جانسوز سازی

به شمع دل شب من روز سازی

چراغ دل که مرد از ظلمت تن

ز برق عشق بازش ساز روشن

چو شمعم گرمیی از سوختن ده

مرا از سوختن افروختن ده

دل پرسوز من از سوز داغی

برافروزان چو فانوس چراغی

رهان زین ظلمتم از برق آهی

ببخش از بخت سبزم خضر راهی

دل من مخزن اسرار خود کن

چو شمعش روشن از انوار خود کن

رهی بنمایم از شمع معانی

مرا روشن کن اسرار نهانی

به چشم من نما از سرمایه غیب

پری رویان معنیهای بی عیب

حدیث روشنم عقد گهر کن

چراغ مجلس اهل نظر کن

دلم انور کن از نور نظامی

کمال سعدی ام ده در تمامی

چو حافظ شاهی الهامیم بخش

نوای خسروی چون جامیم بخش

نی کلک مرا گردان شکرریز

چو شمعش ده زبان آتش انگیز

که چون از شمع و از پروانه گوید

رخ مردم چو شمع از گریه شوید