گنجور

 
اهلی شیرازی

بنام آنکه ما را از عنایت

دهد پروانه شمع هدایت

رگ جان را دهد چون شمع روشن

غذای زندگی از پهلوی تن

دلیل و رهنمای مقبلان است

چراغ خاطر روشن دلان است

ز نورش آتش وادی ایمن

چراغ کار موسی ساخت روشن

بهر یکذره نورش در ظهورست

دلیل این سخن الله نورست

ز سنگ و آهن آن آتش که برخاست

بود روشن که نور او در اشیاست

چو شمع انوار او هر چند تابد

کجا پروانه اندیشه یابد

که جبریلی که عرشش زیر بال است

کمین پروانه شمع جمال است

چو برق از تیغ قهرش میزند دم

بیکدم می فتد آتش بعالم

سخن از آتش قهرش چه رانم

چو شمع آتش ببارد از زبانم

نسیم لطف او با هر که یار است

در آتش گر بود در لاله زار است

بصر کایینه قدرت نمایی است

درو از عکس رویش روشنایی است

بهفت اش پرده زان ترتیب کرده

که باشد نور او در هفت پرده

چراغ جان بد فانوس تن از اوست

سرای دیده و دل روشن از اوست

چو او را با دل ما آشناییست

چراغ دل هزارش روشناییست

اگر شمع مرادش برفروزد

ملک را بال چون پروانه سوزد

زند پروانه را آتش به هستی

از آن غیرت که کرد آتش پرستی

بسا شمع قد خوبان دلکش

که برق غیرتش در وی زد آتش

شب تیره بصحرا جای مهتاب

نماید شبچراغ از کرم شب تاب

چنان شمع رخ گل برفروزد

که چون پروانه بلبل را بسوزد

چو عیسی هر کرا نورش نوازد

چراغ مرده در دم زنده سازد

چو نور شمع او پروانه بیند

در آتش تا نسوزد کی نشنید

فروغ نور او از حد برون است

ز فانوس خیال ما فزون است

اگر گردد زبان رگهای جانم

چو شمع از وصف او سوزد زبانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode