گنجور

 
اهلی شیرازی

سیه پیر قلم آن حکمت اندوز

که شد طوطی خط را نکته آموز

ز مژگان زد رقم چون چشم پر نور

سواد عنبرین بر سطح کافور

که یوسف آن گل گلزار خوبی

درخشان گوهر بازار خوبی

نهال گلشن لطف و نکویی

عزیز مصر حسن و خوبرویی

بخویی چون سهیل طلعتش تافت

عقیق لعل خوبان رنگ ازو یافت

به مینا خانه حسن ار بجویند

وجود او داشت اینها نقش اویند

چو شمع افروخت از روی دل آرا

چراغ مرده حسن زلیخا

تن او را ز بس لطفی که بودی

چو شمع از زیر پیراهن نمودی

مشخص مینمودی جانش از تن

چو سر تا پای شخص از آب روشن

خجل ماه از رخ رخشان او بود

که خوبی آیتی در شان او بود

در آن روز یکه شد چون گل ببازار

هزارش چون زلیخا بد خریدار

ز شمع رخ چنان بازار افروخت

که مهر از گرمی بازار او سوخت

ز بس کز هر کسش قیمت فزودی

ترقی همچو ماه نو نمودی

بجایی قیمت و قدرش رساندند

که شاهان دست حسرت برفشاندند

درآمد پیر زالی زاد چون شمع

چو شمعش رشته یی چند آمده جمع

به مالک بانگ زد از گرم کوشی

که یوسف میخرم گر میفروشی

بیا و دست خود بر دست من نه

بگیر این رشته و ان گوهر بمن ده

چو مالک این سخن زان خسته بشنید

بدان سودای بیحاصل بخندید

بدو گفتا که ای فرسوده پیر

بدین گر کام جویی کام برگیر

به هر تاری ز زلف عنبرینش

ندادم من بیک من مشک چینش

نیاید شرم ازین سودای خامت

کی او زین رشته ها افتد بدامت

بزاری پیر زالش گفت ساکن

که دانم قیمت یوسف ولیکن

همینم بس که داند ماهرویم

که من نیز از خریداران اویم

کنون من نیز ازین سوز نهانی

نمودم روشنت باقی تو دانی