گنجور

 
اهلی شیرازی

چو ناز افزون کند یار جفا کیش

تو هم باید نیاز خود کنی بیش

در مهر ار ببندد دلبر از ناز

تو از راه وفا بگشا دری باز

چو با پروانه کردی شمع خواری

نبودی کار او جز سوز و زاری

بدو گفت ایسهی قد سرافراز

ز نازت سوختم چند آخر این ناز

اگر گردد غم من بر تو روشن

بسوزد دل ترا بر محنت من

نمیدانی چه سوزی در درون است

درونم ز آتش داغ تو خون است

ز لعل آتشینت این پریوش

چو درج لعل دارم دل پر آتش

تو عین آتشی من چون شراری

بمیرم از تو گر جویم کناری

مرا تایکنفس باقیست بر تن

نخواهم از هواداری نشستن

هوای آن بود ای سرو نازم

که نقد جان سر افشان تو سازم

بهر رنگی که خواهی خوش برآیم

در آتش گر روی من هم درآیم

بسوزم تا نگویی ای پریوش

که دست از دور میداری بر آتش

دل من ذره وش گر راغب تست

تو خورشیدی کشش از جانب تست

بر وصل توام خوردن هوس نیست

بجز پیش توام مردم هوس نیست

مسوزم دل بداغ دوری از ناز

مرا در آتش محنت مینداز

رخت هرچند نوری روشنش هست

فروغی دیگر از سوز منش هست

ز من گردد مه رخسارت افزون

ز من شد گرمی بازارت افزون

بلی گردد چراغش روشنی بیش

چو سوزد خادمش پروانه پیش

چه باشد گر ترا یک بنده باشم

که گردم گرد تو تا زنده باشم

چو میگویی تو شاهی من گدایم

تو در قیمت کجایی من کجایم؟

ولی امید عاشق بیش از آنست

که گوید اینچنین یا آن چنانست

ز من گر بشنوی گویم منالی

ز حال همچو خود درمانده حالی