گنجور

 
اهلی شیرازی

نهنگ شوق چون طوفان برآورد

خرد را کشتی طاقت فرو برد

چنان بحر محبت گشت حوشان

که شمعش ز آتش دل خاست طوفان

چو شد تیزاب تیغ عشق حاصل

نمودش جوهر آیینه دل

چو موم از آتش دل نرم گردد

بجان پروانه را سرگرم گردد

چنانش سوز او در دل اثر کرد

که از سرگرمی و تندی بدر کرد

چو دید او را به مهر خویش صادق

بر او مجنون چو لیلی گشت عاشق

گذشت از ناز و او را یار خود کرد

نیاز عاشق آخر کار خود کرد

کسی داند که دارد سوز داغی

که دل بر دل همیدارد چراغی

ولی پاکان چو شمع دلفروزند

که نور از هم فرا گیرند و سوزند

دلا، گاهی وصال شمع یابی

که چون پروانه رخ ز آتش نتابی

چونگریزی به جور از آشنایی

بیابی ز آشنایی روشنایی

چو موسی زاتش فرعون نگریخت

هم از آتش چراغ دل برانگیخت

ندیدم عاشقی در عشق صادق

که در عشقش نشد معشوق عاشق

اگر معشوق جوری می نماید

ترا در عشق خود می آزماید

دل پروانه گر از داغ ریشست

جگر سوزی و داغ شمع بیش است

گرش داغی بود بر سینه بلبل

بود صد داغ هم بر سینه گل

میان عاشق و معشوق رازی است

که گر این سوزد او را هم گدازیست

بپای یار اگر خاری درآید

ز عاشق ناله زاری برآید

وگر عاشق خورد تیری دل دوست

بدرد آید چو خود در سینه اوست

دل پروانه چون میسوخت از درد

بجان شمع سوز او اثر کرد

چنان شمعش بدل آتش برافروخت

که در پروانه چون میدید میسوخت

بدو گفتا که ای پروانه مست

بسوز و زاریم بردی دل از دست

ترا هر چند در جور آزمودم

فزون شد اعتقاد از آنچه بودم

مرا مهر تو در دل جا گرفته

ز جانم آتشی بالا گرفته

من اینسان گرم مهری کز تو بینم

بمیرم بیتو گر روزی نشینم

مبادم زندگی آنروز روزی

که بی رویت کنم مجلس فروزی

مرا هرجا نشانی تا بمیرم

از آنجا پای رفتن برنگیرم

چو شد سوز غمت راز نهانم

زبان برم گر آید بر زبانم

نیاید بر زبان از عشق رازم

گر از تن پاره برداری به گازم

به تیغم گر جدا گردد سر از تن

به مهرت تیز تر گردد دل من

قسم خوردم که هر جا روی آری

مرا هم باشد آنجا روی یاری

همه جان و دل و تن از تو باشم

تو از من باشی و من از تو باشم

دل مومی چو شمعش نرم گردید

میان هر دو صحبت گرم گردید

در آن صحبت ز گرمی بی شکفتی

چراغ از گرمی صحبت گرفتی

ز وصل هم عجب دلشاد بودند

ولی فارغ ز قصد باد بودند