گنجور

 
اهلی شیرازی

چو بشنید این حکایت شمع آشفت

زبان طعن بگشا و بدو گفت

که ای دیوانه چندین هرزه گویی

به تیغ من هلاک خود چه جویی

چو برق غیرتم آتش فروزد

هزاران چون تو در یکدم بسوزد

سموم قهر من گر بر تو تازد

تنت را سوزد و جانت گدازد

بسی همچون تو بر رویم نظر دوخت

خیال وصل پخت و عاقبت سوخت

چو تو هر کس که در بزم من افتاد

مگر خاکسترش بیرون برد باد

وجودت پیش من برگ گیاهی است

و گر سوزی که بر من برگ کاهی است

به نسبت با تو ما را الفتی نیست

گدا باشبچراغش نسبتی نیست

مجو زنهار از من مهربانی

ندارد زینهار آتش تو دانی

قرینم گر شوی سوزی زتابم

که تو چون کوکبی من آفتابم

چرا با وصل من چندین شتابی

که چون یابی مرا خود را نیابی

همان بهتر که گرد من نگردی

تو در جان باختن هر چه فردی

چو خود در ورطه بیم هلاکم

اگر سوزی و گر میری چه باکم

ز نخل قامتم فیضی نه بینی

بجز داغ دل از من گل نچینی

سر خود خواهی آخر داد بر باد

که بر جای بلندت دیده افتاد

مجو زا وصلم ای ناپخته کامی

مسوز از پختن سودای خامی

کسی کز شاخ گل کوته شدش دست

نچید از وی گلی هر چند برجست

چو نتوان کارها بی دسترس کرد

بقدر دسترس باید هوس کرد

به سودای لب شیرین چو فرهاد

نباید جان شیرین داد بر باد

مگر نشنیده یی خون خوردن او

بدرد ناامیدی مردن او

پس از سعیی که کوه از پا درافکند

ز لعل دوست دندان طمع کند

نکندی کوه بهر دلبر خود

که کندی خانه خود بر سر خود

نه خارا آن محبت کیش می کند

بدست خویش گور خویش می کند

نه شیر آورد تا ایوان شیرین

روان گشت از بر او جان شیرین

نبود آن صورت شیرین که خود کرد

بقتل خویش شیرین را مدد کرد

بیاد لعل او کوه گران کند

ندید آن لعل لب هر چند جان کند

چو فرهاد از لب شیرین نیاسود

تو هم نبود ازین جان کندنت سود

میا دیگر بدین سر منزل من

مکن خود را سبک در محفل من

و گر آیی رسانم خود گزندت

بفرمایم که تا آتش زنندت