گنجور

 
اهلی شیرازی

زهی فرخنده فرخ جبینی

همایون طلعتی دولت قرینی

سعادت یاوری کز بخت مسعود

نبرده رنج یابد گنج مقصود

به تاریکی چو بردارد سر از جیب

چراغی ایزدش بنماید از غیب

چو شمع افروخت صحن گلشن از نور

یکی پروانه دید آن آتش از دور

مگو پروانه زین مجنون مستی

عجب دیوانه آتش پرستی

بصورت بینوایی پاکبازی

بمعنی گرم مهری جانگدازی

مشقت دیده زحمت کشیده

محبت پیشه محنت رسیده

به لاف مهر همچون صبح صادق

چو شمع او را زبان با دل موافق

چنان ز افتادگی مسکین و عاجز

که نشنیدی کسش آواز هرگز

چو شمع از سوختن پروا نبودش

از این معنی لقب پروانه بودش

چو دید آن روشنی پروانه مست

ز شوق او سبک از جای برجست

چنان کرد از فرح آهنگ مجلس

که یابد شبچراغی مرد مفلس

چو آن آتش که موسی را نمودند

دل پروانه زان آتش ربودند

نمود آن آتشین رخ در شب تار

چو از زلف بتان روی چو گلنار

گمان بودش مگر قندیل مهر است

فروهشته ازین طاق سپهرست

رسیدش جذبه یی زان ماه طلعت

کشید او را بقلاب محبت

تن پروانه گاهی زرد و بیمار

رخ شمعش کشیدی کهربا وار

سوی خورشید روی شمع گلچهر

کشیدی ذره وش پروانه را مهر

ازو دور و بدو نزدیک کز دور

بسوزد پنبه وش آیینه از نور

به پیش شمع چون یبخویش رفتی

چو مجنونان دلش از پیش رفتی

ز شوقش رشته جان در کشاکش

کشیدی موکشان شمعش بر آتش

چو آمد پیش و آن شمع چگل دید

ز شوقش آتشی در جان و دل دید

چنان زان شعله در افروختن بود

که از وی یکقدم تا سوختن بود