گنجور

 
اهلی شیرازی

خوش آن دل کش بود محفل فروزی

خوش آن محفل که دارد دلفروزی

خوش آن روزی که با یاری سرآید

خوش آن شب کز درت شمعی در آید

درآمد شمع با روی درخشان

تو گویی تیغ زد خورشید رخشان

نهاده همچو شاهان تاج بر سر

روان شد تا فراز کرسی زر

چو کرسی خادمش بر فرش بنهاد

به کرسی پا چو ساق عرش بنهاد

به صورت گرچه شمعش نام بودی

بمعنی شاه ملک شام بودی

چه شمعی چشم بد از روی او دور

بسان حوریان سر تا قدم نور

نگویم شمع، سروی نو رسیده

قبای شمع سان در بر کشیده

ازین گلنار روی نازنینی

لبی با او چو لعل آتشینی

به قد نخلی روان سر تا قدم خوش

چو نخل موم بس موزون و دلکش

از آتش بر سرش تاجی زر اندود

زده مشکین اتاقه بر سر از دود

قدی چون سرو نازی برکشیده

عجب سروی که گل از وی دمیده

رخش گلگون ز تاب نار خوردن

عرق رفته ز رویش تا به دامن

نمودی زیر ده پیراهن او

رگ جان از لطافت در تن او

قدش چون نیشکر شیرین و دلجو

عجب شیرینی دلسوز با او

باین خوش منظری سرو روانی

بدو نظارگی چشم جهانی